با حس سردرد وحشتناکی چشماش رو باز کرد و تو جاش نشست. سرش رو بین دستاش گرفته بود که در اتاق زده شده، با صدای خفهای بفرماییدی گفت.
جیمین با موهای ژولیده و چشمای پر خون وارد اتاقش شد و گفت:
- هیونگ امروز کلاس داریم تا یه ساعت دیگه آماده باش.
جونگکوک سری به تایید تکون داد، به زور از جاش بلند شد و سمت حموم راه افتاد. یهو وسط راه انگار که یاد چیزی افتاده باشه به سمت جیمین برگشت و گفت:
- تو یادته چطوری اومدم تو اتاقم؟
جیمین که داشت از اتاق خارج میشد گفت:
- نمیدونم، منم وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم.
جونگکوک سرش رو تکون داد و وارد حموم شد. بوی خفیف مارشمالو روی آتیش به گیرندههای بویاییش چسبیده بود اما هرچی فکر میکرد که این بو از کجا به مشامش چسبیده کمتر به نتیجه میرسید.
زیر دوش ایستاد و چشماش رو بست تا آب کل خستگی و مستی شب قبل رو بشوره و ببره.
- جیمینا زود باش قبل رفتن باید صبحونه بخوری.
به سمت پلهها رفت و با صدای بلند گفت:
- جونگکوک بجنب دیر میشه.
جونگکوک با عجله از پلهها پایین اومد و بعد از گفتن صبح بخیر روی صندلی پشت کانتر نشست.
تهیونگ کاسه سوپ رو جلوش گذاشت و گفت:
- اینو بخور واسه رفع خماری خوبه بعدش اینو بخور و مربا رو تو تست مالید و تو ظرف کنار دستش گذاشت.
پسر کوچکتر تشکر کوتاهی کرد و مشغول شد ولی ذهنش درگیر این بود که چرا آقای کیم انقدر عصبانیه؟ یعنی بخاطر مست کردن دیشبشونه؟!
- جیمینا اومدی؟
- اومدم آپا چقدر غر میزنی؟!
تهیونگ ظرف سوپی رو جلوی پسرش گذاشت و مربا رو روی نون تست مالید و کنار دستش قرار داد و با لحن تندی گفت:
- مراقب حرف زدنت باشه کیم جیمین. تا پنج دقیقه دیگه تو ماشین باشید و به سمت در رفت و با برداشتن کتش از خونه خارج شد.روی صندلی نشست و در حالی که آدمسش رو کلافه میجوید به یاد شب قبل افتاد....
وقتی به خونه رسیده بود برقها روشن بودند اما هیچ صدایی از جیمین و جونگکوک نمیاومد، متعجب به سمت هال راه افتاد، با دیدن جیمینی که روزی زمین خوابش برده بود و جونگکوکی که سرش روی شکم جیمین بود و خروپف میکرد، پوزخند پررنگی زد. بطری مشروب روی میز نشون از این داشت که هردوی اونها مست کرده بودند و به این روز افتادند...
سعی کرد جیمین رو با صدا کردن و تکون دادن بیدار کنه اما موفق نبود. کلافه دستی به پیشونیش کشید و گفت:
- جوجههای بدمست!
جیمین رو به سختی بلند کرد و تو بغلش گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد، روی تخت قرارش داد که جیمین پچ پچ کنان حرفهای گنگی زد و خوابید. به سمت جونگکوک رفت، با حس این که خوابش عمیقه بیخیال بیدار کردنش شد و براید استایل روی دستهاش بلندش کرد و به سمت پلهها راه افتاد، جونگکوک دستهاش رو به آرومی دور گردنش حلقه کرد و سرش رو تو گودی گردنش فرو برد و گفت:
- اوممم مارشمالوبخاطر نزدیکی صورتش با گوش تهیونگ حرفهاش به وضح شنیده میشد. تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد رایحهی لعنتیش رو کنترل کنه. جونگکوک رو کمی از خودش فاصله داد تا سرش رو از گردنش بیرون بکشه، با دیدن چشمهای باز و خمار جونگکوک متعجب نگاهش کرد، در اتاق رو با پا باز کرد که جونگکوک با لحن کشداری گفت:
- آقای کیم... اگه من برات کیک درست کنم...
YOU ARE READING
The fifth sense
Romance⚫️کیم تهیونگ آلفای خون خالص و ۳۶ ساله پدری مجرده که یه پسر داره... تهیونگ روانشناس معروفی بوده، البته تا قبل از این که یکی از مریض هاش به بدترین شکل ممکن خودکشی کنه و تهیونگ برای همیشه دست از این کار بکشه... ⚫️جئون جونگکوک امگای ۲۱ ساله ای که بعد...