33

553 108 22
                                    

خودکار رو با عصبانیت روی میز انداخت، لحظه‌ای نبود که نگاه پسرک دست از سرش برداره و این داره دیوونه‌اش میکنه. چرا باید کنترلش رو از دست میداد که حالا نتونه مثل قبل تو چشمای به رنگ شب و دریایی پسر غرق بشه؟!
چشماش درشت شدن! اون الان چی گفته بود؟ تو چشمای پسرک غرق بشه؟
دستاش رو توی موهاش فرو برد و کشیدشون از این بدتر هم مگه میشد؟! باید همون روز که از خونه یونگی زد بیرون میرفت دیدن نامجون. اما..اما چی باید بهش میگفت؟ اینکه من به خرگوش کوچولوتون تجاوز کردم؟ بی اجازه بوسیدمش؟ که چقدر اون بوسه لعنتی رو دوست داشتم؟
قطعا دیوونه شده بود که به جای اینکه دنبال راه حل باشه به این چیزای فاکی فکر میکنه. با عصبانیت کف دستاش رو به میز کوبید و از اتاق کارش بیرون زد باید خودش رو خالی میکرد وگرنه دیوونه میشد.
****
با صدای زنگ گوشیش نگاهی به صفحه‌اش انداخت و با دیدن اسم بلای جون کلافه نفسش رو بیرون داد و دکمه اتصال رو وصل کرد.
- چی میخوای؟
- یه ماچ از اون لبات
نیشخندی زد و گفت:
- هزینه‌اش رو میدی؟
- من رو از چی میترسونی؟
- باشه امشب یه بوسه فرانسوی قراره با هم داشته باشیم بعدش خایه‌هات رو میکنم میارم برای دانشجوهام که تشریحش کنن، چطوره؟
- یا هیونگ جدیدا خیلی وحشی شدی! چی از جون خایه‌های من میخوای تو؟
یونگی کلافه دستش رو لای موهاش فرو برد و گفت:
- سوکجینا خیلی خسته‌ام چی میخوای؟
پسر که متوجه بی حوصله بودن برادرش شده بود گفت:
- خواستم بگم من میرم دنبال هایجین از مهد میارمش تو هم بیا پیش من و اگه میخوای به تهیونگ هم زنگ بزن....
- نه! یونگی وسط حرف برادرش پرید و سرفۀ مصلحتی کرد و گفت:
- خودم زنگ میزنم یکم روحیه‌اشون عوض بشه بد نیست.
بعد از خداحافظی بلافاصله شماره تهیونگ رو گرفت، بعد از چند بوق با شنیدن صدای سرد تهیونگ متعجب گفت:
- هیونگ خوبی؟
- آره چیزی شده؟
-نه فقط خواستم بگم امشب با بچه‌ها بیاید خونۀ جین، میاید؟
- یونگیا من زیاد حالم خوب نیست ولی ممنون میشم پسرا رو با خودت ببری، یکم  روحیه‌اشون عوض میشه.
یونگی آروم گفت:
- کاش تو هم میومدی هیونگ.
تهیونگ لبخندی به دل نگرانی دونسنگش زد و گفت:
- یونگیا بهتره یکم فضا به جونگکوک بدم کمتر من رو ببینه شاید زودتر از لاکش بیرون بیاد.
- باشه هیونگ پس میرم خونه دنبالشون.
- باید بری دانشگاه، امروز کلاس داشتن با جیمین هماهنگ کن و مراقبشون باش و بدون حرف دیگه‌ای گوشی رو قطع کرد.
یونگی نگاهی به تلفنش انداخت و زمزمه کرد:
- معلومه خیلی داغونه.
پیامی برای جیمین فرستاد و مشغول به ادامه کارش شد.

***
با دیدن جیمین به سمتش راه افتاد و پرسید:
- امروز کی میاد دنبالمون؟
جیمین نگاهش رو دزدید و جواب داد:
- یونگی قراره بیاد آخه امشب میریم خونه جین هیونگ
جونگکوک لبخند کم‌جونی زد و گفت:
- دلم براش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش. و تو فکر نکن نفهمیدم الان تو کونت عروسیه
جیمین چشماش گرد شد و داد زد:
- یااااا! چطور میتونی همچین حرفی بهم بزنی؟
جونگکوک همونطور که دستش رو گرفته بود و به سمت ورودی دانشگاه میکشیدش گفت:
- از چشات داره قلب میپاشه بیرون سیب کوچولو، ولی...برگشت و به چشم‌های پسر کوچکتر نگاه کرد و پرسید:
- واقعا این رو میخوای؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- معلومه هیونگ، همیشه تو رویاهام همچین روزی رو میدیدم و الان برام مثل یه خواب میمونه. میخوام واقعا امتحانش کنم
جونگکوک سری به معنای فهمیدن تکون داد که همون موقع ماشین یونگی کنارشون ترمز کرد و دو پسر سوار ماشین شدن.
***

The fifth senseWhere stories live. Discover now