طرفای صبح بود که هر سه به خونه‌ی تهیونگ برگشتند، همه جا تو تاریکی و سکوت فرو رفته بود تهیونگ چراغ‌ها رو روشن کرد و با جسم مچاله شده جیمین رو به رو شد...جیمین رو مبل پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و نشسته خوابش برده بود، یونگی بی تفاوت سمت اتاق جیمین رفت و با دیدن هایجین که مثل یه فرشته غرق خواب بود دوباره چشم‌هاش خیس از اشک شد، آهسته پتو رو کنار زد و کنار هایجین دراز کشید خواست بغلش کنه که هایجین با حس بوی بدن پدرش چرخید و گفت:
-آپا؟
تو سینه‌ی پدرش قایم شد و دوباره خوابش عمیق شد ، یونگی بی صدا اشک می‌ریخت و نمیدونست چطور باید برای دخترش توضیح بده که دیگه مادری نداره!

جیمین با شنیدن صدا چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن پدرش و جین صاف تو جاش نشست و با نگاهش دنبال یونگی گشت، جین با صدای گرفته‌ای گفت:
- رفته پیش هایجین.
جیمین با بغض به در بستهٔ اتاقش خیره شد، هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد همچین داستان غم‌انگیزی برای عشق بین یونگی و کیونگ می اتفاق بیفته اونا برای رسیدن بهم سختی زیادی کشیده بودند،با این که از دیدن کیونگ‌می کنار یونگی حس جالبی نمی‌گرفت اما هرگز دش نمی‌خواست چنین اتفاقی برای اون زن بیوفته، کیونگ‌می زن مهربونی بود و باهاش مثل مامان های خوب رفتار می‌کرد!

تهیونگ آروم آروم از پله‌ها بالا رفت دلش سکوت و آرامش می‌خواست و به این فکر میکرد یونگی چطور قراره کمر راست کنه؟ نمیتونست درست و حسابی درکش کنه چرا که چنین چیزی رو تجربه نکرده بود اما همه میدونستن که یونگی دیوونهٔ همسرشه و حالا این اتفاق...
بی اختیار به سمت اتاق جونگکوک رفت، باید بهش سر می‌زد و از اوضاعش مطمئن می‌شد، نفهمید چقدر پشت در اتاق جونگکوک ایستاده، به خودش که اومد در رو آهسته باز کرد و با خالی بودن تخت پسر ترسیده با رنگی که شبیه گچ بود یه قدم وارد اتاق شد، صدای جونگکوک رو از کنار پنجره شنید:
-برگشتید؟

تهیونگ نامحسوس نفس راحتی کشید و با تعجب گفت:
-تو چرا هنوز بیداری؟
جونگکوک سرش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
- خوابم نمیبره...
-جیمین گفت رفتی بخوابی!
جونگکوک سرش رو روی پاهاش جابه‌جا کرد و گفت:
- مادر اون بچه... جدی جدی مرده؟
تهیونگ آه غمگینی کشید و سری به علامت مثبت تکون داد، جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
-چطوریه که منی که میخوام بمیرم هنوز اینجام و یه نفر بی دلیل میمیره؟
تهیونگ روی تخت نشست و با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
- هرکسی با یه دلیلی اینجاست جونگکوک، شاید چون تو هنوز سهمت رو از زندگی نگرفتی!

جونگوک با چشم‌هایی که اشکی به نظر میومدند گفت:
- اون زن... به نظرتون سهمش رو از زندگی گرفته بود؟

تهیونگ‌ سکوت کرد، کیونگ‌می حامله بود، و یه بچه‌ی کوچیک داشت، بعید به نظر میومد که سهمش رو از این زندگی گرفته باشه!
جونگکوک به آسمون خیره شد و گفت:
- پدر و مادرم... جفتشون رو از دست دادم، وقتی فهمیدم اون بچه قراره مسیر تلخی که من رفتم رو بره، براش ناراحت شدم!
تهیونگ با صدای آرومی گفت:
- متاسفم
جونگکوک با سر انگشتش قطره اشکش رو از چشم‌ش پاک کرد و گفت:
- دلم براشون تنگ‌شده...
تهیونگ با صدای تقریبا گرفته ای گفت:
- متاسفم...
جونگکوک دستش رو کلافه صورتش کشید و گفت:
- اگه بودن، اون عوضیا هیچوقت نمی‌تونستند باهام همچین کاری کنند!
تهیونگ سوالی نگاهش کرد که جونگکوک سرش رو بین دست های حلقه‌ شده‌ش دور زانو‌هاش فرو برد و گفت:
- مادر و برادر ناتنیم...
تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد و از جاش بلند شد، به آرومی به سمت پسر کوچیک تر رفت و سعی کرد با صدای آرامش بخشی باهاش حرف بزنه.
- گاهی وقتا یه سری اتفاقات قراره بیوفته،‌فرقی نداره که...
جونگکوک با ناراحتی سرش رو بلند کرد و با مرد چشم تو چشم شد بین حرفش پرید و گفت:
- فرق داشت!
و از لبه‌ی پنجره پایین پرید
با حس پیچش بدی تو مچ پاش آخ کوتاهی گفت که تهیونگ‌با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
- چی شد؟
جونگکوک با صورتی مچاله شده گفت:
- پام!
تهیونگ دستش رو دور کمرش انداخت و به سمت تخت کشیدش و روی تخت نشوندش و گفت:
- هی صبر کن، بذار یه نگاهی بهش بندازم.
پای پسر رو کمی بالا گرفت و  شلوارش رو بالا زد، نگاهی به مچ پاش انداخت، آثاری از ورم یا کبودی خاصی به نظر نمیومد، جونگکوک با نگرانی به پاش‌نگاه کرد و گفت:
- پیچ خورده؟
تهیونگ سری به علامت منفی تکون داد و مچ پای پسر رو تو دستش گرفت و به آرومی ماساژ داد و گفت:
- الان خوب میشه...
جونگکوک متعجب به پاش نگاه میکرد، هیچوقت به تلقین یا همچین چیز‌هایی اعتقاد نداشت اما حالا انگار جدی جدی درد خاصی تو پاش حس نمی‌کرد!
متعجب به تهیونگ‌ نگاه کرد و گفت:
- اوه، ممنونم آقای کیم... دیگه درد نمیکنه!

The fifth senseWhere stories live. Discover now