32

529 109 11
                                    

دستش رو با حالت خفگی روی گردنش گذاشت و سعی کرد دست‌های اون لعنتی رو پس بزنه، حتی نمی‌تونست گریه کنه، حتی نمی‌تونست دست و پا بزنه، دست‌هاش بسته بودند و اون لعنتی در حال آزارش بود، با دیدن فلش نور گوشی با درد نالید و اشک‌هاش صورتش رو خیس کردند، با فرود اومدن سیلی محکمی روی صورتش آخی از درد کشید و دوباره تن به اون خفت لعنتی داد، دوباره اون عوضی داشت داخلش حرکت می‌کرد و اون زن مشغول فیلم‌برداری بود، صدای قهقهه‌های بلندش رو می‌شنید و بیشتر گریه می‌کرد، با دیدن سایۀ تاریکی از یه مرد که از در وارد شد، این بار جیغ بلندی کشید، با قرار گرفتن دست‌هایی دور مچ‌هاش با گریه چشم باز کرد، با دیدن آقای کیم که نگران و شرمنده نگاهش می‌کرد، نفس نفس زد، دست‌هاش رو با وحشت پس کشید، اون بود؟! کسی که از در اومده بود تو آقای کیم بود؟! یعنی اونم... با یادآوری لحظه‌ای که لب‌هاش توسط اون بوسیده می‌شد و خودش هم همکاری کرده بود با صدای بلندی هق زد و دست‌هاش رو نقاب صورتش کرد، چرا خودش هم آقای کیم رو بوسیده بود؟! قطعا آقای کیم حالا بهش به چشم یه فاحشه نگاه می‌کرد، کسی که برادر خودش رو هم همینطور ترغیب کرده بود تا باهاش رابطه داشته باشه... اونقدر بلند گریه کرد که دل تهیونگ براش سوخت، چی می‌تونست بگه؟! حتی نمی‌دونست کابوس کدوم متجاوز رو دیده؟ برادرش یا... شاید هم‌... خود تهیونگ رو!  با تصور چنین چیزی عصبی از جاش بلند شد و تو اتاق چند باری قدم زد و دور خودش چرخید، "لعنت به منی" زیر لب گفت که البته اونقدر آروم نبود که جونگکوک متوجه‌اش نشه! جونگکوک با صدای بلندتری گریه کرد، آره خوب می‌دونست، تهیونگ بوسیده بودش در حالی که هیچ دلیلی برای این کار وجود نداشت، اما جونگکوک جواب بوسه‌اش رو داده بود! خوب یادش بود تو اتاق تهیونگ و روی تختش چیکار کرده! حتی یادش بود به چه قصدی از اون اتاق لعنتی زده بود بیرون و دنبال تهیونگ گشته بود اما وقتی پیداش نکرده بود به تختش پناه برده بود و خودش رو اونقدر تو رایحه‌اش غرق کرده بود که اون کار شرم‌آور رو انجام داده بود و طبیعتا تهیونگ وقتی اون رو تو اون حالت دیده بود بهش نزدیک شده بود... از نظر جونگکوک هر دو به یه اندازه مقصر بودند! شاید تهیونگ کمتر و جونگکوک بیشتر... همیشه هروقت کابوس می‌دید و تهیونگ می‌اومد پیشش بغلش می‌کرد و نوازشش می‌کرد و کم کم بهش توضیح می‌داد کجاست و همه چیز امنه اما حالا... حتی تهیونگ دلش نمی‌خواست نزدیکش بشه؟! با صدای بلندتری زار زد....
اون گوشۀ اتاق، تهیونگ کنار پنجرۀ اتاق جونگکوک ایستاده بود و در حالی که بازش کرده بود سعی می‌کرد یه‌کم... فقط یه‌کم از بیرون خونه اکسیژن بگیره تا دست به هیچ کار غیر حرفه‌ای و احمقانه‌ای نزنه! عقل و تجربیاتش می‌گفت باید بره و جونگکوک رو آروم کنه، دوباره کابوس دیده بود و نیاز داشت یه نفر بهش بگه اینجا امنه... اما اگه کابوس تهیونگ رو دیده بود چی؟! اگه نزدیکش می‌شد و سعی می‌کرد آرومش کنه اما اون با وحشت بیشتری پسش می‌زد! یه بار این ریسک رو تو حموم کرده بود اما اون موقع اون پسر داشت به خودش آسیب می‌زد پس وقتی برای فکر کردن نداشت! اما حالا چی؟ حالا که می‌تونست فکر کنه! هرچند شنیدن صدای هق هق‌های جونگکوک هم کمتر از آسیب زدن به خودش نبود، تمام تلاشش رو کرد، باید نزدیکش می‌شد حداقل فقط همین یک بار... باید کمکش می‌کرد... مشت‌هاش رو محکم‌تر فشرد و به سمت تخت رفت، اصولا جونگکوک باید پسش می‌زد، باید ازش می‌ترسید... باید عقب می‌رفت...اما چاره‌ای نبود! کسی بجز تهیونگ‌ نبود که کمکش کنه،‌ با فکر به جیمین امیدی تو دلش روشن شد و به سمت در رفت که با یادآوری ساعت به ناچار راه برگشته رو برگشت و باز به پسرک لرزون مقابلش زل زد، الهه ماه قصد داشت آستانۀ صبر و تحملش رو بسنجه؟ این چه آزمونی بود که براش در نظر گرفته بود؟
دست‌هاش رو در حالی که بدجوری می‌لرزیدند به سمت شونه‌های ظریف و لرزون پسر برد، آب دهنش رو به سختی قورت داد، منتظر بدترین واکنش‌ها بود، دستش رو به آرومی روی شونه‌هاش گذاشت و با دیدن این که جونگکوک هیچ عکس‌العملی نشون نمیده به آرومی روی تخت نشست، بدون این که بغلش کنه دستش رو خیلی نرم و آروم روی شونه‌ها و کمر پسر کشید‌، اون قرار نبود پسش بزنه؟! این حتی از پس زدن تهیونگ هم ترسناک‌تر به نظر می‌رسید... نکنه اون... فقط به این که توسط هرکسی لمس بشه بی حس شده بود و دیگه هیچی براش مهم نبود؟! نکنه بلایی سر خودش میاورد؟!
دست‌هاش رو محکم‌تر روی شونه‌اش قرار داد و کمی با نوک انگشت‌هاش بهش فشار وارد کرد، با دیدن جونگکوکی که داشت هر لحظه آروم‌تر می‌شد و گریه‌اش بند می‌اومد چشم‌هاش رو با درد بست و سری به علامت تاسف تکون داد، اون چیکار کرده بود با این بچه؟!
شونه‌های لرزون جونگکوک زیر دست‌هاش آروم و آروم‌تر می‌شدند و دلش رو آشوب‌تر می‌کردند، تهیونگ هیچ حرفی شبیه به حرف‌های قبلی نمی‌زد، چیزی مثل این که"آروم باش، پیش منی... جات امنه" یا "چیزی نیست جونگکوکا، من مراقبتم..."
جونگکوک به لطف قدرت دست‌های تهیونگ و شاید، تنها توجه‌اش که فکر میکرد از دستش داده آروم‌تر شد، تهیونگ به آرومی یک از دست‌هاش رو از شونۀ جونگکوک برداشت و کمی به سمتش خم شد و پتوی روی تخت رو کمی کنار زد، جونگکوک پلک‌های خیسش رو به آرومی روی هم فشرد و نفس عمیقی از رایحۀ تهیونگ توی بینیش کشید، نمی‌دونست چرا اما به خوبی می‌تونست از رایحه‌اش حس کنه که حال خوبی نداره، بی اختیار رایحۀ تسکین بخش ضعیفی تو فضای اتاق آزاد کرد، تهیونگ پتوش رو مرتب کرد و در حالی که متوجه کاری که کرده بود شد، شونه‌هاش رو به سمت تخت فشرد و روی تخت خوابوندش، پتو رو روش مرتب کرد و بی هیچ حرفی به سمت در اتاق رفت و برق‌ها رو خاموش کرد، حتی اون رایحه‌ هم نمی‌تونست آرومش کنه، جونگکوک اوضاعی به مراتب بدتر از قبل داشت، اون نباید اینطوری با کاری که تهیونگ باهاش کرده بود کنار می‌اومد، این اوضاع رو ترسناک‌تر می‌کرد. تهیونگ کلافه به سمت اتاقش رفت و زیر پتو خزید، هنوز هم اتاقش بوی دریا می‌داد و هنوز هم خیال شستن ملافه‌ها رو نداشت... شاید هم‌حوصله‌اش رو نداشت به هر حال تمام‌ تلاشش رو کرد که به خواب بره، اما خواب از سرش پریده بود، کلافه تو جاش نشست و دست‌هاش رو بی حوصله توی موهاش فرو برد و کمی بهمشون ریخت، این اتاق هر لحظه بیشتر عذابش می‌داد، از جاش بلند شد و به سمت کشوی میز کارش رفت، پاکت سیگاری که زیر وسایلش گم و گور شده بود رو بیرون کشید و یه نخ ازش بیرون آورد، شاید باید اوضاع رو به رفیق قدیمی که خیلی وقت بود سراغش رو نگرفته بود می‌سپارد، سیگار رو با فندکی که تو کشو بود روشن کرد و فندک رو دوباره تو کشو پرت کرد، پک عمیقی به سیگار زد و کنار پنجرۀ اتاق ایستاد، باید فکر می‌کرد، باید اوضاع رو درست می‌کرد و همه چیز‌ رو شبیه قبل می‌کرد، مثلا شبیه وقتی که تصمیم گرفته بود دست از روانشناس بودن برداره...
****
تنها پشت میز آشپزخونه نشسته بود، فنجون قهوه‌اش رو جلوی بینیش گرفت و کمی بو کشید، با شنیدن صدای پا‌هایی که از پله‌ها پایین میومد سرش رو پایین‌تر انداخت و خودش رو مشغول قهوه‌اش کرد، با شنیدن صدای"صبح بخیر" ضعیفی سرش رو بالا آورد و سرسری گفت:
- صبح بخیر
بعد از چیدن نون، کره و مربا جلوی جونگکوک از پشت میز بلند شد و با عجله به سمت در ورودی خونه رفت و کفش‌هاش رو پوشید و بعد از گفتن خداحافظ کوتاهی از خونه بیرون زد، جونگکوک با دهن نیمه‌بازی به در خیره شد و با صدایی که خودش هم به سختی شنیدش گفت:
- خداحافظ!
بی میل از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق جیمین رفت، با دیدن جیمینی که غرق خواب بود به سمت تختش رفت و گوشهٔ تخت نشست. می‌دونست که اون روز پسر بیچاره رو حسابی ترسونده بود و دوست داشت رابطه‌اش رو با جیمین دوباره برگردونه، حال روحیش اصلا خوب نبود اما اگر می‌خواست رو راست باشه برعکس قبل حالا دیگه دلش نمی‌خواست بیخیال زندگی بشه و اینطور نبود که دیگه هیچ چیز براش مهم نباشه. دستش رو به آرومی به سمت موهای جیمین برد و بهمشون ریخت و گفت:
- جیمینا... میشه بیدار شی؟!
برعکس قبل تو این خونه احساس تنهایی بدجوری داشت خفه‌اش می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد شاید جیمین بتونه اوضاع رو بهتر کنه. جیمین تو جاش کش و قوسی اومد و چشم‌هاش رو باز کرد، با دیدن جونگکوک لبخند پررنگی زد، تو جاش پرید و گفت:
- هیونگ! باورم نمیشه! بالاخره از اتاقت بیرون اومدی؟
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- صبحونه می‌خوری؟ من‌ گرسنمه...در ضمن باید بریم دانشگاه.
جیمین با لبخندی که جمع نمی‌شد تو جاش نشست و گفت:
- آره... حتما... آره... پاشو بریم. نمیدونی چه اتفاقایی که نیفتاده!!
جونگکوک متعجب نگاهش کرد که پسر کوچکتر شلخته از تخت بیرون اومد و بدون توجه به سر و وضعش در حالی که جونگکوک رو می‌کشید به سمت آشپزخونه راه افتاد.
هر دو پشت میز نشستند، فنجون قهوهٔ نیمه‌کارهٔ تهیونگ‌ بدجوری به جونگکوک دهن کجی می‌کرد و جیمین مشغول مالیدن مربا روی تستش شده بود، متعجب گفت:
- مگه نگفتی گرسنته؟!
نون رو به سمت جونگکوک گرفت و گفت:
- بیا هیونگ...
جونگکوک نگاهش رو از فنجون گرفت و با لبخند متشکری نون تست رو از دست جیمین گرفت و مشغول خوردنش شد. جیمین کمی به فنجونی که جونگکوک بهش خیره بود نگاه کرد و گفت:
- آپا... این روزا عجیب شده...
جونگکوک شونه‌هاش رو بالا انداخت و مشغول صبحونه‌اش شد. جیمین نون تستی برای خودش آماده کرد و گفت:
- راستش... دو تا اتفاق مهم افتاده که اگه بهت نگم منفجر می‌شم هیونگ!
جونگکوک با چشم‌های گردش نگاهش کرد و گفت:
- چی شده!
جیمین لبخندی که هیچ جوره نمی‌تونست جمعش کنه رو رها کرد و گفت:
- اولیش مربوط به یونگیه.
جونگکوک در حالی که حال و حوصلهٔ چندانی نداشت لبخند بی جونی زد و گفت:
- جالب شد! خب؟
جیمین دست‌هاش رو جلوی صورتش مشت کرد و در حالی که جیغ جیغ می‌کرد گفت:
- یونگی هیونگ گفت که می‌خواد جدی‌تر باهم آشنا بشیم و این یعنی.... یعنی قراره باهم باشیم؟
جونگکوک لبخند نسبتا پررنگی زد و گفت:
- به نظر اینطور میاد...
جیمین از جاش بلند شد و گفت:
- پس یعنی جدیه هیونگ؟ باورم نمیشه... من واقعا باور نمی‌کنم.
چندباری تو جاش پرید و جیغ جیغ کرد و بعد از اینکه هیجانش رو خالی کرد مشغول تعریف کردن اتفاقای افتاده برای یونجون و سوبین شد.
جونگکوک با چشمای گشاد شده گفت:
- اون احمق واقعا بخاطر همچین چیزی داشت میمرد؟
جیمین با خنده گفت:
- تو هنوز میزان خریت این بشر رو نمیدونی، هنوز.... با باز شدن در و صدای پدرش که شخصی رو به داخل دعوت می‌کرد ساکت شد و با کنجکاوی از اپن آویزون شد که پدرش همراه با پیرزن بامزه‌ای وارد خونه شد. جونگکوک بی سر و صدا از جاش بلند شد و همراه با جیمین به سمت اونا رفتن و به پیرزن تپل و گوگولی مقابلشون احترام گذاشتند و تعظیم کوتاهی کردند. تهیونگ مودبانه کنار پیرزن ایستاد و رو به جیمین و جونگکوک گفت:
- ایشون خانوم پارک هستند، مربی پیانوی من... راستش خیلی تلاش کردم تا پیداشون کنم و رو به خانوم پارک که از پشت عینک گرد و بامزه‌اش به دو پسر روبه‌روش نگاه می‌کرد، کرد و گفت:
- خانوم پارک، این پسرمه... جیمین،
و دستش رو به سمت جیمین گرفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
- و اون هم... جونگکوکه...خب اون...اون هم...
جیمین لبخند نسبتا پررنگی زد و گفت:
- دوست منه.
تهیونگ لبخند متشکری به جیمین زد و گفت:
- آره اون دوستمونه... خب راستش می‌خواستم که بهش پیانو زدن رو یاد بدید...
جونگکوک آب دهنش رو به سختی قورت داد، جدی جدی تهیونگ ازش متنفر شده بود؟! اونقدری که دیگه نمی‌خواست نزدیکش باشه؟ پلک‌هایی که به سمت اشکی شدن می‌رفتند رو محکم روی هم فشرد، دلیلی نداشت ناراحت باشه  آقای کیم بخاطرش کلی دنبال استاد پیانو گشته بود پس، نباید دلخور می‌شد مگه نه؟!
پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت:
- از آشنایی باهاتون خوشوقتم‌بچه‌ها... رو به تهیونگ کرد و گفت:
-خب پیانو کجاست پسرم؟
تهیونگ خانوم پارک رو با دست به سمت پیانو راهنمایی کرد و پیرزن با لبخند به پیانوی چوبی نگاه کرد و گفت:
- اوه همون پیانوی قدیمیه...
تهیونگ‌سری به علامت تایید تکون داد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- جونگکوک،‌ زود باش بیا اینجا
جونگکوک با بی میلی به سمت پیانو راه افتاد، تهیونگ یکی از صندلی‌ها رو به سمت پیانو کشید و کنار پیرزن گذاشت و گفت:
- بیا اینجا جونگکوک.
جونگکوک نگاه غمگینش رو به تهیونگ دوخت و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- ممنونم آقای کیم ولی ما باید بریم دانشگاه و من باید دوستم رو ببینم آخه مریض بوده و...
جیمین با لبخند حرفش رو قطع کرد و گفت:
- یونجون می‌تونه چند ساعت دیگه هم صبر کنه نگران نباش هیونگ.
جونگکوک با همون نگاه غمگین دوباره به تهیونگ‌ خیره شد که مرد بزرگ‌تر معنای نگاه پسرک رو فهمید، این که اون دوتا تیله‌ی مشکی غمگین یا شاید دلخور بودند،‌ سرفه‌ٔ کوتاهی کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.

****
با فکری مشغول دنبال جیمین وارد دانشگاه شد که با پریدن شخصی رو کولش کمی به سمت جلو مایل شد و نزدیک بود تعادلش رو از دست بده با ترس به زمین خیره بود که صدای یونجون رو شنید:
- یااا تو چطور هیونگی هستی؟ اصلا برات مهم نبود که من بمیرم یا نه؟
جونگکوک پسر رو از پشتش به پایین پرت کرد و جیمین رو به پسر با اخمای درهم گفت:
- یونجونا، لطفا دیگه هیچوقت اینطوری به هیونگ نزدیک نشو اون....
یونجون هم اخماش رو تو هم کشید و خواست چیزی بگه که با حرف جونگکوک ساکت شد.
- مشکلی نیست جیمینا
- اما هیونگ...
جونگکوک لبخند پر رنگی زد و گفت:
- اشکالی نداره اگه یونجون و سوبین لمسم کنن، حس بدی نمی‌گیرم.
یونجون با لحن آرومی که کمتر کسی ازش شنیده بود گفت:
- متاسفم هیونگ، من...من نمی‌دونم قضیه چیه اما نمی‌خواستم آزارت بدم.
پسر بزرگتر دستش رو، روی شونه پسر گذاشت و گفت:
- این لحن و قیافه بهت نمیاد پسر، نکنه وقتی تو کما بودی الهه ماه روحت رو عوض کرده؟!
یونجون پشت چشمی نازک کرد و خواست حرفی بزنه که سوبین دستش رو، روی دهنش گذاشت و با حرص گفت:
- یه دو دقیقه ساکت باش بذار حال هیونگ رو بپرسم من!
یونجون اخمی کرد و رو به جونگکوک گفت:
- راستی هیونگ جیمینی می‌گفت حالت زیاد خوب نبوده اتفاقی افتاده؟
جونگکوک لبخندی به لحن نگران پسر زد و گفت:
- سرما خورده بودم الان حالم بهتره
سوبین دستی به بازوی پسر بزرگتر کشید و با لبخند گفت:
- خوشحالم که الان حالت بهتره، اما هیونگ...می‌دونی که هر وقت بخوای میتونی با ما صحبت کنی مگه نه؟
هر سه پسر منتظر بهش زل زده بودن، تو این مدت کوتاه اونا ثابت کرده بودن که میتونن دوستای قابل اطمینانی باشن پس چشماش رو آروم روی هم گذاشت، نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
- قول میدم هر وقت که آماده بودم براتون تعریف کنم.

The fifth senseWhere stories live. Discover now