صبحهای زود، قصر همیشه پر جنب و جوش بود. آشپزخونه با سر و صدای خدمتکارها پر میشد، از سالن غذاخوری صدای به هم خوردنِ قاشق چنگالها و ظرفهای تمیز میاومد، خدمه وظایفشون رو به عنوان گروههای کوچیکی تقسیم میکردن و پادشاه هم طبق معمول راهیِ اتاق سلطنتی میشد.
درسته، قرار بود اونجا بره.
اما امروز، جونگکوک نه از پرتوهای آفتاب بیدار شد و نه از در زدنهای آرومِ خدمتکارها؛ فقط نیشگون آرومی روی بینیاش حس کرد و از خواب پرید. دماغش رو چین داد، جلوی دست امگاش رو گرفت و وقتی پلکهاش رو به زور باز کرد، فورا با نگاه شفاف اون روبرو شد.
«صبح بخیر.» پادشاه با خوابآلودگی زمزمه کرد و آهسته دستش رو روی شکم امگا گذاشت تا اونجا رو ناز کنه. «نتونستی بخوابی؟»
«نه،» تهیونگ آهی کشید و گفت:«بچهت زیادی انرژی داره. خیلی محکم لگد میزنه.»
«بچهمون.» جونگکوک طبق عادت حرفش رو درست کرد.
«وقتایی که اینجوریه، پس حتما مال توئه.»
پادشاه خندهای بیرون داد و امگا رو توی بغلش فشار داد. حس کرد که حال اون زیادی گرفته بود و شک داشت همهاش بهخاطر ورزشهای صبحگاهی بچهشون باشه.
«به چی فکر میکنی؟»
«راستشو بگم؟ عروسیمون یادم اومد.» تهیونگ گفت و با خندهی کوتاهِ آلفا، سریع صورتش رو چین داد. «واست خندهداره، آره؟ آره خب، اونی که نزدیک بود زیر محراب بالا بیاره تو نبودی که.»
«همه چی عالی بود. با اینکه همهش غر میزنی، ولی خوب میدونم که از همهچی راضی بودی. همونجوری که خودت خواستی، فقط با قلمروی خودمون جشن گرفتیم. نه مهمون خارجیای بود و نه پادشاههای دیگه.»
«جونگکوک، من مجبور شدم رسما از زیر محراب بدوم و خودمو به نزدیکترین چمنها برسونم!» جادوگر با دلخوری یادش آورد. «کل مهمونا دیدن که چجوری صدفهای صبحونه رو از معدهم خالی کردم.»
«بعد همه فهمیدن که امگای باردارم از سر استرس چیزایی رو زیاد خورده که حتی نباید بهشون دست میزد. بیخیال، بامزه بود که.»
«بامزه؟» جادوگر با کف دست یه سیلی به سینهی اون زد. «میدونی چی واقعا بامزه بود؟ اینکه چجوری از ترس کل دکترا رو صدا زدی و بس که هل شدی، از پلهها افتادی پایین.»
«اونجا لیز بود.» جونگکوک فورا اخم کرد. «بعدشم، اصلا نمیدونم چجوری تونستی اونقدر بلند بلند بخندی که کل قلمرو بشنون و همزمان شکمت هم خالی کردی. لااقل از سر حیایی چیزی هم شده میتونستی یکم نگران شوهر آیندهت بشی. ممکن بود بمیرم بعد تنها میموندی.»
«صد در صد میدونستم زندهای. آدم مُرده نمیتونست اونهمه فحش کثیف بده.»
«درد داشت!»
YOU ARE READING
Firstborn [KookV]
Fanfiction[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...