دو خدمتکار با قابلمههای آب توی راهرو میدویدن. هر چقدر به اتاق مشترکِ زوج سلطنتی نزدیک میشدن، جیغ و دادها بلندتر میشد. جمعیتی از طبیبهای رنجور که جادوگر بزرگتر اجازهی ورود به اونها نمیداد، مشاورهای نگرانی که منتظر رسیدن عضو جدید خانوادهی سلطنتی بودن و خودِ پادشاه همراه با مادرِ دیگهی همسرش کنار دری ایستاده بودن که مقصد قابلمههای آب بود. جونگکوک با رنگی پریده اونجا بود و بیشتر از همه دلش میخواست سر تمام افراد دورش داد بزنه تا از اونجا برن و اون رو با ترس و استرسش تنها بذارن.
ظاهرا فقط به لطف زن آلفای بزرگتر بود که سعی میکرد آرومش کنه و میگفت که چندین بار تا حالا جای اون بود و همهچی خوب پیش رفته. میگفت که الان فقط باید به تهیونگ و بچه اطمینان میکرد و استرس آلفا ممکن بود روی اونها هم اثر بذاره.
نمیشد گفت که پادشاه چه مدت رو دم در گذرونده. طبیبها و مشاورها چندین بار میرفتن و بعد از چند ساعت برمیگشتن. امگای بزرگتر گاهی دم در پیداش میشد تا آبِ بیشتر و پارچه بخواد. طی این استراحتهای کوتاه، جونگکوک سعی میکرد از دری که یکم باز شده بود با همسرش حرف بزنه و تهیونگ با شنیدن صدای شکستهی آلفا، ریزخندهی خسته و ضعیفی سر میداد. برای پادشاه، انگار که یه عمر گذشته بود و میترسید تصور کنه کل این زمان برای جادوگر چطور رد شده.
سختترین لحظه، اون زمانی بود که جیغ تهیونگ باعث شد کل درونش از درد به هم بپیچه. اما بعدش، گریهی دل ذوبکنِ بچهای به گوش پادشاه رسید.
توی راهرو، تمام حضار سرجا خشکشون زد و به صداهای یه زندگیِ جدید گوش دادن. جونگکوک نمیتونست حتی حرکتی بکنه؛ فقط جلوی در اتاق خودش ایستاد و به مسیر شورِ اشکها اجازه داد تا از گونههاش پایین بیاد. دستهای سفتِ سیرا شونههای اون رو فشردن و اون رو به جلو هل دادن. آلفای بزرگتر همونطور که بینیاش رو بالا میکشید، به پادشاهِ شوکه شدهای خندید که با اعمال زور بالاخره داشت حرکت میکرد. در جلوی اونها باز شد و ثانیهی بعدی، همون در از دنیای بیرون جداشون کرد. جلوی چشمهای آلفاها، اول میونِ عرق کرده و خسته ظاهر شد که دست جونگکوک رو گرفت و اون رو سمت تخت هدایت کرد. بعد هم عقب رفت و به والدینِ جوون اجازه داد تا اون لحظه رو با همدیگه تجربه کنن.
تهیونگ، زیادی از پا افتاده و رنگ پریده به چشم میاومد اما جونگکوک هیچوقت اون لبخندی رو یادش نمیرفت که روی صورت امگا میدرخشید. هردوشون بدون هیچ حرفی به گولهی کوچولو و پتو پیچ شدهای نگاه میکردن که توی بغل جادوگر خروپف میکرد. پادشاه روی تخت نشست و پیشونی همسرش رو بوسید.
«نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.» آلفا زمزمه کرد و گفت:«حتی نمیدونم چی باید بگم. انگار هرچی کلمه داشتم از ذهنم پریده.»
«اگه جونشو داشتم،» تهیونگ کوتاه خندید و گفت:«بهت میگفتم که چقدر اینجا عذاب کشیدم.»
«خوبه که حتی الانم سلیطه بازیهات نرفته.» پادشاه به شوخی نفس راحتی بیرون داد.
«فکر کنم یون هم تو این قضیه به من رفته.»
جونگکوک لرزی کرد و نگاهش رو به همسرش داد. وقتی اشک رو توی چشمهای عزیزترینش دید و اسم مادرش رو از زبون اون شنید، صداش همون لحظه شکست.
«یون؟ مثل یونا؟»
تهیونگ با زمزمهای گفت:«دوستش داری؟»
«خیلی خوشحالم،» جونگکوک هق زد و گفت:«خیلی خیلی خوشحالم که تو سرنوشت من بودی.»
اون لحظه کف دستهاشون برق سبزی زد و نشون داد که معاملهی قدیمیشون کامل شده. اما اونها خیلی بیشتر از چیزی که سرش توافق داشتن رو پیدا کرده بودن... چیزی که اسمش عشق بود و بچهی اولشون هم مدرکش میشد.
پایان
𐦍
ممنون که تا آخرش همراهم بودین و برای خوندنش وقت گذاشتین، امیدوارم یه ذره هم شده لبخند روی لبهاتون آورده باشه :<💚
اگه دلتون خواست یه سر به داستان جدیدم بزنید و اگه هم به دلیل کاپلهاش نمیتونید بخونید، تا فیکشنهای کوکویِ بعدیم میبینمتون⭐️ بوس فراوان~
ESTÁS LEYENDO
Firstborn [KookV]
Fanfic[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...