جونگکوک میدونست که بارداری امگا یا بیشتر، عدم بارداری اون رو میتونستن کنترل کنن، اما هردوشون اونموقع نمیخواستن. معلوم نبود بهخاطر رات بوده، یا حلقهی ازدواج توی انگشت جادوگر یا مارکی که روی شونهی ظریفش قرار داشت؛ اما خبری که چهار هفته بعد سراغشون اومد، کاری کرد که که پادشاه مثل یه پسربچهی کوچیک بهخاطر شکمِ فعلا کوچیک امگا به گریه بیفته.
تهیونگ مدتها بود که آرزوی بچه داشت و جونگکوک هرباری که صورت غرق خوابِ امگا رو تماشا میکرد، به همین فکر میافتاد. اون یه خانواده میخواست؛ دلش میخواست که امگاش گوله کوچولوی خوشبختیِ خودشون رو بازی بده، نه بچههای مردم رو. پادشاه گمون میکرد که بعد از ازدواج، یه صحبتی در این مورد داشته باشن. میدونست که تهیونگ خوشحال میشد. اما طبق معمول، هیچ چیزی طبق برنامه پیش نرفت.
اگه میخواست تهیونگ رو خلاصه کنه، میتونست بگه که شخصیت خاصی داشت. جسور، کنترل نشدنی، تند مزاج... بیشتر وقتها، انگار دنیا مال خودش بود. اما جونگکوک عاشق همین ویژگیهایی بود که بین امگاهای اینجا پیدا نمیشدن.
اون روزی که پزشک بهش گفت طی دوران بارداری، خلق و خوی جفتش ممکن بود تغییر کنه و رامتر و نرمتر بشه، پادشاه فقط خندید. اما قول داد که منتظر اینها هم بمونه.
با دقت و تعجبِ تمام، کل این تغییرهای پیشبینی شده رو زیر نظر گرفت؛ اما خب میدونست کی رو به عنوان همسرش انتخاب کرده. آرامش تهیونگ دقیقا فقط سه ماه دووم آورد.
یه روز صبح، یه قلدرِ واقعی توی وجود امگا بیدار شد. جونگکوک همون لحظهای این رو متوجه شد که بعد از رد کردنِ درخواست صبحونه توی تخت، تهیونگ توی صورتش غرید؛ بعد اون رو از یقهی لباس خوابش گرفت و سمت خودش کشید.
«نفهمیدم. میخوای من و بچهم از گشنگی بمیریم؟ از جونت سیر شدی؟»
«اول از همه، اون بچهی ماست.» جونگکوک از خودش تعجب کرده بود که حتی تلاشی برای آزاد کردن خودش از چنگ امگا نمیکرد. «دوما، وقت ندارم باهات صبحونه بخورم، باید برم شهر کار دارم. خدمتکارا میان تو سالن غذاخوری همراهت میشینن تا حوصلهت سر نره.»
امگا با این حرفها چشم چرخوند، اما دستهاش رو از یقهی مرد باز کرد. آخرش یه بالشت توی صورت پادشاه پرت داد و با بیرون رفتن از اتاق، در رو محکم کوبید.
البته که دل جونگکوک برای این شخصیت پرشورِ تهیونگ تنگ شده بود، اما انقدر هم نه.
𐦍
کل قصر داشت زیر نظر تهیونگ برای سال جدید آماده میشد و اون با ذوق و شوق همراه تزئیناتش از گوشهای به گوشهی دیگه میپرید. توی شرق، سال نو رو انقدر باشکوه جشن نمیگرفتن؛ برای همین امگا میخواست اولین کریسمسش فراموش نشدنی باشه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Firstborn [KookV]
Fanfic[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...