[کامل شده]
جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده.
ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود!
- هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
یه نگاه به تختهای مریض خونهای که امگاهای جوون پُرشون کرده بودن و والدینشون کنار اونها مشغول گریهزاری بودن، به آلفاهای داغونی که با نگهداشتنِ زخمهاشون روی زمین نشسته بودن و دندونهاشون رو به هم چفت میکردن، به پزشکهای رنگپریده که با دستهای خونی و لرزون بخیه میزدن و باند میبستن.
جونگکوک فکرش هم نمیکرد که وقتی از جنوب برمیگشت، باید با همچین صحنههایی مواجه میشد. فکر نمیکرد که به محض رد شدنِ اسبش از مرز بین قلمروهای خارجی و سرزمین خودش، همون دم ورودی یه دختر کوچیک میدید که چشمش ورم کرده بود و پاش لنگ میزد. اونموقع بدون تردید بلندش کرد و اون رو روی اسبش نشوند. دخترک هم با گریه زیرلب گفت که بقیه چه جایی منتظرش بودن و کجا نیازش داشتن.
موقع نزدیک شدن به مریضخونه، آلفا متوجه شد که دیر اومده بود. از زمانِ رفتنش خیلی گذشته بود. آدمهایی که توی حجرهها بودن، دادی نزدن و خودشون رو به پاش ننداختن. اما خیره شده بودن؛ اون هم با چشمهای اشکی شدهای که توی عمق اونها، امیدی برق میزد. حتی نگهبانهایی که با سلاحهای خونی توی شهر گشت میزدن هم طوری نگاهش میکردن که انگار برای تموم کردنِ اوضاع، قصد التماس رو داشتن تا فقط کمکشون کنه جلوی خودشون رو بگیرن.
جونگکوک همیشه اعتقاد داشت که چشمها، آینهی روح بودن. هرچیزی که توی نگاه آدم پیدا بود، واقعیت داشت. لمسها میتونستن دروغ بگن، اما چشمها... توی کار چشمها هیچوقت دروغی نبود.
نفرت و سرخوشی توی نگاه تاریکِ پدرش جولان میداد. یه امگای جوون و نیمهبرهنه رو از موهاش سمت سالن سلطنتی میکشید؛ زنی که توی دستهای اون بود، اشکهاش رو روی زمین مرمر میریخت، اما جیغی نمیزد و همون چهرهی شکستهاش هم به جونگکوک خبر میداد که شاید قبل از اومدنش، فریاد زدن رو امتحان کرده بود.
پادشاه توی سالن قدم برداشت، تاجش به سمتی کج شده بود و صورتش به سرخی میزد؛ حالا یا از مستی بود، یا از اینکه پسرِ خودش به قلعه برگشته بود.
«سرورم.» جونگکوک با تعظیم کوتاهی زمزمه کرد و هنوز هم چشم از زنی که روی زمین وا رفته بود، برنمیداشت. اون هم نگاهش میکرد؛ اما توی چشمهاش خبری از امید نبود، فقط فریاد آرومی بود برای کمک. «با خبرای خوبی از جنوب برگشتم.»