۱۱-یک ماه دیگه.

2K 364 38
                                    

جونگکوک حس می‌کرد که آهسته داشت عقلش رو از دست می‌داد. نمی‌تونست توضیح دیگه‌ای برای این داشته باشه که سه روز پشت سرهم جادوگر رو توی‌ قصر تعقیب می‌کرد. نیاز داشت امگا رو بو کنه، حرکاتش رو تماشا کنه و ببینه که حالش خوب بوده یا نه، زیادی از خودش کار نمی‌کشید؟ غذاش رو خوب می‌خورد؟

تهیونگ هم انگار از قصد سرش به همه گرم بود جز خود آلفا؛ خودش رو توی اتاق کارش حبس می‌کرد، معجون می‌پخت، ساعت‌ها توی باغ می‌نشست تا برای بچه‌ها کتاب بخونه و توی آشپرخونه‌ی سلطنتی به آشپزها کمک می‌رسوند. فقط شب‌ها زیر نگاه طعنه‌آمیز اما با درکِ نگهبان‌ها، توی اتاق پادشاهی می‌رفت که منتظرش بود تا بالاخره از حضور همدیگه لذت ببرن. هردوشون وانمود می‌کردن که هیچکس به شب‌ پیش هم خوابیدن‌هاشون شک نمی‌کرد، که هیچکس اون بغل‌هاشون‌ رو توی گوشه‌ کنارهای قصر نمی‌دید. خدمتکارها و نگهبان‌ها هم پا به پای بازیِ اون‌ها می‌اومدن؛ تماشای زوجی که دیوانه‌وار عاشق هم بودن، واقعا بامزه بود.

جونگکوک توی عشق دست و پا می‌زد، اما این اواخر براش کافی نبود. شب‌ها زیادی کوتاه بودن و تهیونگ هم حالا روزها سرش شلوغ بود‌..‌‌. پادشاه داشت دیوونه می‌شد. جلسه‌ها رو لغو میکرد، سر مشاورها می‌غرید و حرکت‌های جادوگر رو هم توی باغ، هم توی قصر و هم توی جنگل زیر نظر می‌گرفت. بدون اینکه متوجه بشه تعقیبش می‌کرد و فاصله‌اش رو نگه می‌داشت تا امگا بوی اون رو حس نکنه. از خودش عصبانی بود، از رفتارهای بچگونه‌اش... و از فکر اینکه یه هفته‌ای می‌شد اون حلقه جیب جلیقه‌اش رو گرم می‌کرد؛ حلقه‌ای که هنوز نمی‌تونست اون رو توی انگشت امگایی بذاره که مدام از دستش در می‌رفت. می‌ترسید لحظه‌ی اشتباهی انتخاب کنه یا جادوگر بگه که خیلی زود بوده. از این می‌ترسید که اون رو با تحت فشار گذاشتن بترسونه، اما نمی‌تونست عقب هم بکشه. دلش می‌خواست تهیونگ رو کامل مال خودش کنه؛ می‌خواست که مارکش رو روی اون بذاره. کل قلمرو، کل زندگیش، همه چیزش رو به پاش بریزه.

باید براش برنامه می‌ریخت اما با این امگا، همچین چیزی زیادی سخت بود.

جونگکوک با یادآوریِ طوری که اولین بارشون اتفاق افتاد، آهی کشید؛ که البته اون رو هم مثلا برنامه‌ریزی کرده بود اما قرار بود بعد از ازدواج باشه. به هرحال که تهیونگ همیشه برنامه‌های خودش رو برای همه چیز داشت.

اون شب، برای یه قدم زدن به جنگل رفته بودن و توی کلبه‌ی جادوگر کمی وقت گذروندن. آروم و نرم درباره‌ی گذشته‌ها، الان و حتی آینده صحبت کردن. آلفا اونموقع پیشنهاد داد که خونواده‌ی تهیونگ رو پیش خودشون دعوت کنه تا با همدیگه آشنا بشن... همین قضیه هم تاثیر شگفت‌انگیزی روی امگا گذاشت. پادشاه بیچاره که سعی می‌کرد فرار کنه رو رسما از پاهاش داخل خونه کشوند تا برش گردونه‌ و بعد با بوسه‌های داغی به جونش افتاد. انگشت‌هاش رو زیر لباس‌هاش خزوند و بدون هیچ شرمی با جادو تهدیدش کرد. جونگکوک خیلی جلوی خودش رو گرفت، سعی کرد با بوسه‌های ملایم و بغل و التماس، قضیه رو نرم‌تر کنه... اما طبیعتا نتونست. اون هم وقتی چشم‌های تهیونگ اونقدر سبزِ براق شده بودن، وقتی امگا درست توی گوشش تشکر می‌کرد، صداش با ناله‌‌های آروم ترکیب می‌شد و ازش درخواست می‌کرد هردوشون رو از شر لباس‌هاشون خلاص کنه.

Firstborn [KookV]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora