همین که زوجِ کیم پا به قصر گذاشتن، معلوم شد که توی سر و صدا و پر حرفی کمتر از پسرشون نبودن. با اومدنشون کل قصر رو روی سرشون گذاشتن و تهیونگ از ذوق سر از پا نمیشناخت.
پادشاه سعی میکرد توی دیدار دوبارهی خونوادگی دخالت نکنه و خودش رو غرق کار میکرد، اما هر روز سر میز غذا حاضر بود و حال امگاش رو بررسی میکرد که اون هم نزدیک شدن تولد رو حس کرده بود.
جونگکوک حتی الان که سر میز نشسته بود و به قصههای بامزهای از خونوادهی بزرگِ تهیونگ گوش میداد هم حواسش به تک تک حرکتهای امگای باردار بود و همچین نگاههایی از چشمهای تیز جادوگرِ بزرگتر در نرفت. این وضعیت قلبش رو ذوب میکرد و اون رو یاد خاطرههاش میانداخت؛ یاد اون روزهایی که همسرش دور اون میچرخید و یادش میرفت که جادوگرها توی بارداری طاقت بیشتری نسبت به امگاهای عادی داشتن. مخصوصا سر شکم اول.
«اسم انتخاب کردین؟» این رو گفت و گوشهی لبهایی که کمی رنگ داشتن رو با یه دستمال پاک کرد.
والدینِ آینده نگاههای معذبی به همدیگه انداختن و به اشتباهشون پی بردن.
«هنوز نه، خانم کیم.»
«صد بار بهت گفتم که. میون صدام کن!»
«لااقل بذار پسره یکم بهت عادت کنه.» همسرش نفسی بیرون داد و نگاه خشمگینی که فورا سمتش افتاد رو نادیده گرفت.
«نگفتم که مامان صدام کنه!»
«میون...»
«چیه سیرا؟ چیه؟ نمیخوام مثل جوری که با مامان بابای من تا میکنی، دامادم رسمی و دور باهام رفتار کنه!»
«فقط با مادرت.» آلفای بزرگتر گفت و با خونسردی بریدنِ گوشت رو ادامه داد. «اون یه جادوگر واقعیه، از ذاتش هم که هیچی نگم بهتره.»
جونگکوک نمیتونست جلوی خندهی آرومش رو بگیره، اما دوتا جادوگر که به نظر از حرفهای همدیگه عصبانی بودن، سمتش چرخیدن و هیس کشیدن.
«هیچوقت نباید با مادرِ همسرت اینجوری حرف بزنی،» میون، رو به پادشاه گفت و ادامه داد:«مگه اینکه بخوای بعد از هربار نگاه به اون، تب بگیری.» جونگکوک خشکش زد، چندبار آهسته سر تکون داد و توی ذهنش نکته رو یادداشت کرد. اما اینطور نبود که بخواد رابطهاش رو با مادر همسرش خراب کنه، اون هم وقتی که تهیونگ انقدر شبیهش بود.
«به هرحال،» میون، موضوع قبلی بحثش رو ادامه داد:«بچه همین روزا به دنیا میاد و شما دوتا حتی فکر اسمش هم نکردین. اصلا این همه وقت چی صداش میزدین؟»
«بچهی اول» والدینِ آینده همزمان جواب دادن و همزمان هم اشتباهشون رو قبول کردن.
جادوگر غر زد و گفت:«چقدر بیاحساس!»
YOU ARE READING
Firstborn [KookV]
Fanfiction[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...