تهیونگ با حس بوسههای نرمی روی کف دستهاش بیدار شد. جادوگر چشمهاش رو باز کرد و نفسی سنگینی بیرون داد؛ یه پادشاهِ زیادی ذوقزده، روی زمین کنار تخت نشسته بود و یه دسته از گلهای تازه با خودش داشت.وقتی دستهی گل روی بالشت کنارش قرار گرفت، امگا غر زد و گفت:«بهت گفتم بدون اجازهی من از باغ چیزی نچین.»
«پس چجوری غافلگیرت کنم؟»
«انقدر منو سر صبحی بیدار نکن، اونوقت کلی خوشحال میشم.» تهیونگ پتو رو تا روی بینیاش کشید و با چشمهایی که بیرون موندن، آلفا رو دید زد. «راستی اصلا چرا بدون در زدن میای تو اتاق خوابم؟»
جونگکوک چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و دستهاش رو روی سینه گره زد.
«پس فقط خودت اجازه داری که هر دری تو این قصره رو لگد بزنی بیای داخل، اونوقت من نمیتونم؟ میخوای یادت بندازم دیروز چجوری سرتو انداختی پایین و یه راست اومدی تو اتاقم؟»
«نمیخواد. دیگه همیشه در میزنم.» امگا با یادآوری اینکه دیروز چطوری توی وقت نامناسبی وارد اتاق آلفا شده بود، سرخ شد. جونگکوک که اونموقع داشت لباس عوض میکرد، به زور تونست جاهای خصوصی بدنش رو بپوشونه و بعدش نیم ساعت داشت از اصول اجازه و حیا برای امگا سخنرانی میکرد.
پادشاه که احتمالا اون هم اتفاقهای دیروز رو مرور میکرد، نگاه خیرهای به اون انداخت.
«خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی از خطاهات درس بگیری.»
وقتی جادوگر سعی کرد اون رو از روی تخت هل بده، خندید و بعد با احتیاط مچ پاهای امگا رو از زیر پتو گیر انداخت تا روی هر کدومشون بوسهی آرومی بذاره. تهیونگ لرز کرد، اما تلاشی نکرد تا از اون دستهای محکم خودش رو آزاد کنه؛ چون طی این یه ماه گذشته به همچین بیدار کردنهایی عادت کرده بود و به آلفا اجازه میداد هربار جلوتر بره. اما جونگکوک عجلهای نمیکرد. به هردوی خودشون زمان میداد تا به احساساتی که توی وجودشون بیدار شده بود، عادت کنن.
پادشاه که بالاخره پاهای امگا رو رها کرده بود، سمت پنجرهها رفت تا پرده رو کنار بزنه و نور آفتاب مستقیم به تخت جادوگر بیاد.
«میخوای امروز صبحونه رو توی تخت بخوری؟» آروم پرسید و به امگایی نگاه کرد که با خوابآلودگی خودش رو کِش میداد.
«توی تخت؟» چشمهای تهیونگ سریع برق زدن، چونکه چند روزی میشد مدام همین رو از آلفا درخواست میکرد اما جونگکوک با وسواسی که داشت، مخالفش بود.
«باید دکتر صدا کنم گوشهات رو چک کنه؟»
«واسه خودت صدا کن.» امگا غر زد و با بیرون خزیدن از روی تخت، سریع سمت در دوید. بعد همونجا چرخید و گفت:«زودی صورتمو میشورم میام! تو و صبحونه رو روی تخت میخوام!»
BINABASA MO ANG
Firstborn [KookV]
Fanfiction[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...