موقعی که تهیونگ از دروازههای قلمرو رد شد، بلافاصله زیر نگاههای اطرافش لرزید. نه اینکه نگاهها عصبانی باشن، نه؛ اما از حجم فشار توجهشون هم کم نمیشد. بعضی از اهالی، بلند به اون سلام میکردن، دستهاشون رو تکون میدادن و برگشتش رو تبریک میگفتن. اما تهیونگ از این رفتارها داشت شاخ در میآورد. اون که فقط چهار روز رفته بود و حالا طوری رفتار میکردن که انگار چهار ماه اون رو ندیده بودن.
توی قصر، اوضاع حتی از شهر هم عجیبتر بود. کل خدمتکارهایی که میشناخت، با بغلهای گنده سمتش دویدن و مشاورهایی که از کنارش رد میشدن، طوری با خیال راحت نفس بیرون میدادن که حالا امگا کمکم داشت نگران میشد؛ شاید جونگکوک از عمد به همه گفته که رو به موت بوده.
البته به نظر نمیاومد جادوگر بفهمه که اهالی قلمرو صرفا از این خوشحال بودن که پادشاهشون حالا میتونست به وضع قبلی خودش برگرده؛ چونکه چهار روز گذشته، زیادی بهشون سخت گذشته بود. همون آلفای نامبرده، تمام بیست و چهار ساعتِ روز رو توی ابرها سیر میکرد و روزی چندبار با سبدهایی که از غذاهای قصر جمع کرده بود، راهی جنگل میشد. مغازههای توی مسیرش هم مدام به اون خوراکی میرسوندن و بارش رو بیشتر میکردن.
«ویتامین بیشتری میخواد!»
«بذار خوب غذا بخوره!»
«بیا یکم گوشت ببر. خودت هم بخور جون بگیری.»
جونگکوک اونموق بیچون و چرا همهچیز رو قبول میکرد، نصیحتهای عجیب غریب رو نادیده میگرفت و طوری با ذوق و انرژی از جنگل به قصر برمیگشت که انگار نه انگار چند شب پشت سرهم چشم روی هم نذاشته بود.
حالا تهیونگی که همچنان سر از چیزی در نمیآورد و برای پیدا کردن پادشاه توی قصر چرخ میزد، یهدفعه توی آشپزخونهی سلطنتی کشونده شد. اونجا یه قوری شیشهای جلوش گذاشتن که راستش برگهای چای خودش داخلش بود. بعد دور و برش رو انقدر پر از ظرفهای شیرینی کردن که دهن جادوگر آب افتاد. همهشون اطراف تهیونگ جمع شدن و همونطور که ریز میخندیدن، کلی غذا جلوش میآوردن.
ESTÁS LEYENDO
Firstborn [KookV]
Fanfic[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...