تهیونگ دستش رو از مشت آلفا بیرون کشید و با ترس به اون نگاه کرد.
«منظورت چیه؟»
«خودت میدونی.»
«نه،» جادوگر اخمی کرد و ادامه داد:«هیچی نمیفهمم. بهتره کامل توضیح بدی که هیچ سو تفاهمی بینمون نباشه.»
«دقیقا چطوری بهت توضیح بدم؟»
«با حرف زدن. بعد اصلا اون چه سوال مزخرفی بود گفتی؟»
«واقعا انقدر درکش سخته؟» آلفا نفسی بیرون داد و صبورانه گفت:«یه امگا انتخاب کردم، ولی از تو لیستت نه.»
«انتخاب کردی؟»
«تهیونگ، اگه همینجوری ادامه بدی، واقعا به مغز پربارت شک میکنم.»
«گمونم الان فقط منم که دارم درست با مغزم فکر میکنم. تو راه که بودیم، سمی چیزی رفته تو دهنت؟»
«داری در میری چون میترسی حقیقت رو بشنوی؟»
«حقیقت چیه؟» تهیونگ تک خندهای زد و ادامه داد:«هرچی میخوای بگو، هر دومون که میدونیم؛ باید یه امگا که خون سلطنتی داره پیدا کنی تا بهت بیاد، نه یه جادوگر سرگردون از شرق.»
«من که وقتی به فردا فکر میکنم، وقتی برنامهی یه سال آینده رو با مشاورها میچینم، خود به خود تو رو توی همهشون میبینم که کنارمی.»
«به عنوان یه جادوگر دربار.»
«نه، به عنوان یه امگا. امگایی که هرکاری بخواد اجازهشو میدم. به خاطر اینم نیست که از کارای جادوییش میترسم.»
«بهخاطر چی پس؟»
«چون اصلا فکر اینکه دلخورت کنم، منو میکشه.»
تهیونگ لبهاش رو به هم فشار داد و نگاهش رو سمت برگههای جلوی روش پایین انداخت.
«داری عجله میکنی. زیادم نشده که-»
«زیاد شده.» جونگکوک غرید و گفت:«از همون اولش هم خیلی چیزا رو باهم پشت سر گذاشتیم.»
«از همون اولش...» امگا تکرار کرد و ادامه داد:«یه پادشاه بزرگ تو وجودت دیدم و میدونستم که میتونم کمکت کنم به اون مقام برسی. فقط کنارت بودن هم برای یه جادوگر افتخار بزرگی بود. ولی فکر و خیالِ بیشتر از اون؟ جونگکوک، پادشاهها که با جادوگرا ازدواج نمیکنن.»
«چون هیچکدومشون تا حالا عاشق یه جادوگر نشدن.»
تهیونگ نفس تیزی بیرون داد و دیگه تحملش سر رسید. پادشاه داشت حد و مرزهایی رو رد میکرد که امگا از همون روز اول هیت دور و بر خودش میچید. فقط فکر اینکه جونگکوک میتونست سرنوشتش باشه هم دردش میآورد؛ چون جادوگر که نمیتونست سرنوشتِ پادشاه باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/369721867-288-k283198.jpg)
BINABASA MO ANG
Firstborn [KookV]
Fanfiction[کامل شده] جونگکوک مجبور شده بود که با یه جادوگر معامله کنه و در ازای خواستهش، اولین بچهش رو به اون بده. ظاهرا جونگکوک معامله رو زیاد جدی نمیگرفت، اما توی کارِ اون جادوگر لجباز که پا پس کشیدن نبود! - هی، جونگکوک! بچه کجاست پس؟ نمیبینم هیچ تکونی...