Talia's POV
حین دویدن حتی برای یک لحظه هم به عقب برنگشتم تا ببینم مارکو داره تعقیبم میکنه یا نه.
لازم نبود اینکار رو بکنم.
میدونستم دنبالم میاد.
اون عاشق شکار کردن بود.
با تمام سرعتی که کفشهاش پاشنه بلندم بهم اجازه میدادند به دویدن ادامه دادم، اما فایدهای نداشت. پاشنههام مدام توی خاک فرو میرفتند و سرعتم رو کم میکردند.
بدون اینکه متوقف بشم کفشهام رو در اوردم و پشت سرم روی زمین رها کردم.
علفهای بلند رو با دستهام کنار زدم و به سوختن ریهها و منقبض شدن ماهیچههای پام توجهی نکردم.
سنگ ریزههایی که کف زمین وجود داشت، کف پاهام فرو میرفتند و دنبالهی لباس بلندم مثل یه شنل قرمز به همراه موهام پشت سرم به پرواز در اومده بودند.
مثل شنل قرمزی که داشت از دست گرگ بد و بزرگ فرار میکرد.
از فکرش قلبم به سختی خودش رو به قفسهی سینهام کوبید.
دیگه به چیزهای چندش و خطرناکی که امکان داشت از بین علفها بیرون بیاد و بهم حمله کنه اهمیت نمیدادم... چون بدترین هیولای ممکن، طوری داشت منو تعقیب میکرد انگار که خود شیطان مستقیما تسخیرش کرده.
یه صدایی توی سرم ازم خواست سرم رو بچرخونم و از روی شونهام به چهرهی مارکو رو ببینم.
تمام شیطانی که پشت چشمهای سبزش نمایان شده بودند رو.
ما قبلا بارها این بازی رو انجام داده بودیم اما اشتیاق توی نگاهش هرگز برام تکراری نمیشد. ذهن خراب و دستکاری شدهی من به اندازهی مارکو از تعقیب و گریز لذت میبرد.
من ترس از شکار شدن رو دوست داشتم.
هرچند اینبار فرق میکرد، چون واقعا داشتم از دستش فرار میکردم و نمیخواستم منو بگیره.
سرم رو چرخوندم و از روی شونهام پشت سرم رو نگاه کردم.
تاریکی تنها چیزی بود که میتونستم ببینم.
تاریکی عمیق و بیانتها.
ممکن بود اون تصمیم بگیره از یه جهت دیگه بهم حمله کنه؟
شک نداشتم دنبالم اومده، حضورش رو احساس میکردم که موهای ریز پشت گردنم رو سیخ میکرد و ستون فقراتم رو از هیجان میلرزوند.
سرعتم رو کم کردم و درحالی که به سختی نفس میکشیدم وسایل توی کیفم رو زیر و رو کردم تا گوشیم رو پیدا کنم.
چراغ قوهی گوشیم موفق شد فضای اطرافم رو کمی روشن تر کنه اما هنوز هم بجز تاریکی مطلق و علفهای بلند چیز دیگهای دیده نمیشد.
YOU ARE READING
Heir of Wrath (Legacy of the Underworld1)
Romanceعشق مثل لیسیدن عسل از لبهی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای اولین بار به آسایشگاه فرستاده شد فقط یک چیز رو میدونست: جهان مافیا با زنها مهربان نیست. امید تنها چ...