من قبلا بارها چهرهی مارکو رو به عنوان ریپر¹ یا آخرین چیزی که مردم قبل از مرگ میدیدند تصور کرده بودم.
و این خیلی بد تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم.
فلج کننده و هولناک تر.ریپر در این لحظه هیچ شباهتی به یه مرد با شنل مشکی و داس بلند توی دستش نداشت بلکه اون شیطان زیبایی بود که داشت با چشمهای سبزِ رمزآلودش بهم نگاه میکرد.
" مارکو... چیکار داری میکنی؟" صدای خشکی از گلوم بیرون اومد.
"من دارم چیکار میکنم؟" مارکو با چند قدم فاصلهی بینمون رو پر کرد و دستش رو با ژست محبت آمیزی روی موهام کشید.
" خودت داری چیکار میکنی، استلینا؟" صورت و موهام رو با یه دست بزرگش قاب گرفت.
سه ماه زمان کمی برای شناختن مارکو رومانو بود. گمونم حتی اگه سالیان سال هم باهاش زندگی میکردم بازم نمیتونستم اون رو به درستی بشناسم.
اما اونقدری میشناختمش تا بفهمم واقعا داره باهام بازی میکن. منظورم اینکه اون مادام ویکتوریا و چند نفر دیگه از عوامل سنت ماریو رو از لندن به اینجا آورده بود... فقط بخاطر حرفهایی که من بهش زده بودم!
دیگه جدا داشتم عقلم رو از دست میدادم.
مچ دستش رو با هر دو دستم گرفتم. " از... از کی اونا رو اینجا نگه داشتی؟"
پوزخند زد. " بهم نگو براشون ناراحت شدی." و از کنارم رد شد و بین صندلیها شروع به قدم زدن کرد. " اونا لیاقت دلسوزی تو رو ندارن، سوییت هارت."
" من ازت نخواستم به جای من برای انتقام گرفتن تصمیم بگیری!"
" مجبور نبودی بخوای." مارکو پشت سر مردی که حدس میزدم بیهوشه ایستاد. " دشمنهای تو دشمنهای منم هستن. یکی امتیازات مفید ازدواج همینه."
بعد موهای بلند مرد رو کنار زد تا بتونم پیچ فلزی که توی جمجمهاش فرو شده بود رو ببینم. " این یکی رو یادت میاد؟ علاقهی خاصی به نشون دادن آلت زشتش به بقیه و زدن ژوکر به دخترهایی داشت که بی اجازه توی محوطهی آسایشگاه قدم میزدند. منم برای شروع تصمیم گرفتم طعم برق رو به خودش بچشونم. حیف که حرومزاده خیلی نتونست دووم بیاره و سرگرمی رو کوتاه کرد."
چشمهام رو به روی منظرهی دردناک رو به روم بستم.
اون مُرده بود.احتمالا بر اثر فشار برق... همون فشار برقی که با استفاده ازش برای من و صدها دختر دیگه درد و رنج به ارمغان آورده بود.
با این حال، مرگ اون دلیل لرزیدن بدنم نبود. من از اشتیاقی لعنتی که توی صدای مارکو وجود داشت وحشت کرده بودم.
از فکر اینکه تا کجا میتونست پیش بره.
اون حق انتخاب من رو نسبت به مجازات کسایی که در گذشته آزارم داده بودند کاملا نادیده گرفته بود و داشت قدرت خودش روم تحمیل میکرد درحالی که میدونست آسیب زدن به بقیه همیشه آخرین انتخابم بود.
YOU ARE READING
Heir of Wrath (Legacy of the Underworld1)
Romanceعشق مثل لیسیدن عسل از لبهی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای اولین بار به آسایشگاه فرستاده شد فقط یک چیز رو میدونست: جهان مافیا با زنها مهربان نیست. امید تنها چ...