Talia's POV
به درخشش طلایی رنگ آفتاب که برفراز دریاچه میتابید نگاه کردم.
قشنگ بود.
درست مثل یه پرتره هنری که از تلفیق رنگهای مختلف و بازتاب نور روی سطح صاف آب تشکیل شده.
درحالی که چشمهام رو بالا میآوردم یکی از پشتِ دستهام رو جلوی چشم راستم نگه داشتم و از مابین انگشتهام درخشش خورشید رو تماشا کردم که در راس آسمون، میون ابرهای تپل و پنبهای شکل میدرخشید.
حتی تاریک ترین شبها هم طلوع آفتاب رو تجربه میکنند. ویکتور هوگو دست میگفت.
خاطرات پرانکندهای از دیشب با ترکیبی از عطر مارکو و سکس روی پوستم زنده شدند.
من به مارکو رومانو اجازه دادم بکارتم رو بگیره؛ اونم بعد از کارهایی که باهم انجام داد... بله میدونم، من لایق تمام سرزنشهای دنیا بودم.
اما دیگه نمیتونستم پسش بگیرم.
نوک پاهای برهنهام رو داخل آب فرو کردم و اطرافم رو کوتاه برسی کردم.
مارکو با فاصله زیادی از من، مشعول سوزوندن فلش و کاغدهایی بود که تا دیشب به خوره تعلق داشتند.
اون توی تیشرت مشکیای که به عضلات سخت شکم و بازوهاش میچسبید کاملا خیره کننده و کشنده بنظر میرسید. انگار که اخم ترسناک روی صورتش به اندازه کافی خطرناک جلوهاش نمیداد و واقعا نیاز داشت وسط ناکجا آباد جلد چرمی اسلحه و چاقوهاش رو هم به سینه و پاهاش ببنده.
چشمهای تیزش به طرفم برگشتند و از بین بین شعلههای آتیشی که کاغذها رو توی خودش میبلعید و دایرهی دیدم رو تحت شعاع خودش قرار میداد روم قفل شوند.
خیلیها در نگاه اول با دیدن چهرهاش فکر میکردند عصبانیه، اما من به مرور تو شناختن حالت ناخواناش بهتر شده بودم.
مارکو عصبانی نبود.
به طور موقت.
اون فقط داشت به راههای احتمالی بیشتر برای بازی کردن باهام فکر میکرد.
روی پاهام بلند شدم و همزمان که عمق دریاچه رو میسنجیدم، ملافههای سفید رو از روی بدن برهنهام پایین انداختم.
آب روشن بنظر میرسید اما اونقدر عمیق بود تا بتونه یک بار برای همیشه هر شناگر آماتوری رو توی خودش خفه کنه.
صدای مارکو قدمهای مارکو رو از پشت سرم شنیدم. " تالیا."
احتمالا نگران بود در یک تصمیم ناگهانی خودم رو تو دریاچه عرق کنم.
نه.
این اتفاق نمیافتاد، من از خودم ناامید بودم اما نه اونقدر زیاد که خودم رو بخاطر خوابیدن با مارکو غرق کنم.
YOU ARE READING
Heir of Wrath (Legacy of the Underworld1)
Romanceعشق مثل لیسیدن عسل از لبهی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای اولین بار به آسایشگاه فرستاده شد فقط یک چیز رو میدونست: جهان مافیا با زنها مهربان نیست. امید تنها چ...