کلمات پشت ذهنم مُرده و خاکستری بنظر میرسیند.
نزدیک و قابل لمس بودند اما مدام مثل ماهی از لا به لای انگشتهام لیز میخورند و توی اقیانوس وسیعی از ابهامات گم میشدند.
دقیقا مثل حالت مارکو وقتی داشت بهم میگفت ما مثل دوتا خطر موازی هستیم که هرگز بهم نمیرسیم.
حتی فکر کردن بهش هم قلبم رو به در میآورد اما یه جایی توی سرم و به دلایل نامعلومی احساس میکردم حق با اونه.
این سرنوشت با گرههای پر پیچ و خمش بود که ما رو روبه روی همدیگه قرار داده بود درحالی که بهم تعلق نداشتیم؟
نمیدونم.
متاسفانه من بجز این کلمه جواب دیگهای برای این سوال و هزاران علامت سوال دیگهای که روی دیوارهای مغزم خط و خراش میانداختند، نداشتم.
حاضر بودم قسم بخورم در ثانیههای آخری که مارکو منو به عمارت برگردوند بهم نگاه درد آلودی بهم انداخت.
و رفت.
ولی مارکو رومانو چیزی به نام درد احساس نمیکرد، درسته؟
درد چیزی بود که اون به مرور زمان باهاش تکامل یافته بود، درد چیزی بود که بهش یاد داد بود زندگی بدون مادر و پدر توی خیابونهای کثیف، رینگهای خونی و تجارتهای خطرناک چطوری پیش میره.
مارکو رومانو از درد و قدرت تراشیده شده بود تا بکشه و خون بریزه.
هیچ چیز توی دنیا وجود نداشت تا بتونه به اون صدمه بزنه و اینها فقط بر اساس تخیلات من به وجود اومده بودند... مگه نه؟
پردهها اطرافم با اولین بادهای پاییزی میرقصیدند و آهنگ fly me to the moon از طریق اسکپیرها با ولوم ملایم پخش میشد.
درحالی که با نوک انگشتهای پام شکم اِریس رو نوازش میکردم صفحات کتاب مورد علاقهی کارینا رو یک بار دیگه ورق زدم.
من قبلا تک تک جملاتی که اون زن نوشته بود رو خونده بودم؛ شاید دهها بار.
بنظر میرسید کارینا هم در مواجهه با رفتارهای متفاوت مارکو گیج شده بوده. اون در حقیقت به کتابهایی با مضمون فلسفه تاریک اندیشی علاقهای نداشت که با توجه به رمانهای کلاسیکی که به طور معمول برای پسرهاش میخوند کاملا منطقی بود.
کارینا فقط داشت تلاش میکرد عملکرد ذهنی و متفاوت مارکو رو درک کنه.
زن بیچاره برای سالها تمام اون کتابهای ظلمت پرستی و فلسفهی تاریک رو میخوند چون میخواست ریشهی چیزی که از درون پسرش رو تبدیل به یه ماشین کشتار کرده بفهمه و بهش کمک کنه.
اما ظاهرا اون هیچوقت به این هدف دست پیدا نکرد، یا وقت کافی برای به سرانجام رسوندن کاری که شروع کرده بود پیدا نکرد.
YOU ARE READING
Heir of Wrath (Legacy of the Underworld1)
Romanceعشق مثل لیسیدن عسل از لبهی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای اولین بار به آسایشگاه فرستاده شد فقط یک چیز رو میدونست: جهان مافیا با زنها مهربان نیست. امید تنها چ...