چهار سایه در شب.
چهار چهره، چهار روح،
عشق، دوستی و درک متقابل، تنها چیزهایی هستند که می بینند.
آنها تنها چهار دوست نیستند،
آنها یک خانواده هستند.
دلتنگی گاهی به سراغشان می آید.
دلتنگی از لحظاتی که ممکن است دوباره سپری نشود،
دلتنگی از تغییرات ناخواسته،
دلتنگی از روزهایی که ممکن است آنها دیگر کنار هم نباشند.
<>
_همینجاس...
رو به روی ساختمون متروکهای که جلوش بود ایستاده بود.
یه مدرسه ی خیلی قدیمی که چندین سال هست غیر از رفت و آمد بیخانمانها و معتادها، استفاده ی دیگهای نداشت و به دلایل نامعلومی، شهرداری علاقهای به تخریبش نداشت.
جیسونگ به ساعت گوشیش نگاه کرد. ۵ دقیقه زودتر رسیده بود ولی تا بخواد مسیر رو طی کنه احتمالا همينقدر طول بکشه.
وارد ساختمون شد، بوی کهنگی و زباله میداد. جیسونگ قدمهاش رو تند تر کرد تا به راهرویی که مد نظرش بود برسه.
راهرو با دیوار های ابی و چراغی که سوسو میزد، مقصد نهایی هان بود. یه بیخانمان روی زمین نشسته بود و سیگار میکشید. جیسونگ رو دید اما بهش اهمیت نداد و به ابجو خوردنش ادامه داد.
هان به بازوبند زرد بیخانمان نگاه کرد و مطمئن شد که درست اومده.
_هان جیسونگ.
خودش رو معرفی کرد و از جیبش کاغذی که روش کد مخصوصی نوشته شده بود بیرون اورد و سمت مرد گرفت.
مرد به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه تنهان و کاغذ رو چک کرد.
بدون اینکه چیزی بگه از جا بلند شد و به ته راهرو رفت.
جیسون همراهش رفت و سعی کرد تپش قلبش رو اروم کنه...نزدیک ۱۰سال منتظر این روز بود.
سه تا ضربه ۲ثانیه مکث...۵تا ضربه به در.
بی خانمان بعد انجام این کار از هان دور شد و به
جای قبلیش برگشت.
در رو به روی جیسونگ باز شد و افتاب شدید باعث شد جیسونگ چشم هایش رو باریک کنه.
از در عبور کرد و وارد یک حیاط خیلی بزرگ و تمیز شد که با ساختمون خرابی که چند لحظه قبل توش بود خیلی تفاوت داشت.
درختکاری ها و گلکاری های خیلی زیبایی به چشمش میخورد و آبنمای وسط حیاط باعث شده بود ارامش اون منطقه خیلی بیشتر بشه.
قبل اینکه بتونه بیشتر از این منظره لذت ببره، سنگینی وسیله ای رو پشت گردنش حس کرد:بدون اینکه برگردی کیفت رو بنداز زمین و لباسات رو کامل در بیار.
هان توقع قسمت اول جمله رو داشت اما با تعجب گفت: از من میخواین کامل لخت شم....این جا؟ توی این جا به این روشنی؟؟؟ نمیشه بریم اتاق؟صدای شخصی که تفنگ رو پشت گردنش گرفته بود رو دوباره شنید:تا ۵ثانیه دیگه انجامش ندی شلیک
میکنم.جیسونگ سریع کیف کولیای که پشتش بود رو روی زمین انداخت و لباس هایش رو دراورد.
حداقل، غیر از چند تا نگهبان کس دیگه ای توی حیاط نبود که باعث خجالتش بشه.
یک فردی بهشون نزدیک شد و کل وسایلی که توی کیفش بود رو روی زمین ریخت و دونه دونه چک کرد.شخصی که روی گردن هان تفنگ گذاشته بود گفت: چند بار بشین پاشو.
هان با خجالت گفت:میدونم خیلی براتون اهمیت داره اما من چیزی تو خودم جا ندادم که باعث در خطر افتادن جون رئیستون بشه...
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس