توی بالکن نشسته بود و هیونجین رو تماشا میکرد که با ارامش و دقت قلم رو روی بوم میکشه.
تا الان سعی کرده بود با چند تا از نگهبان ها دوست باشه اما ناموفق بود، همشون خیلی زیادی سرد و خشن بودن و اهمیتی به دوست پیدا کردن نمیدادن.
خود هیونجین هم وقتی پیش هم بودن زیاد با جیسونگ حرف نمیزد، مینسونگ فهمیده بود که هیونجین پیش هانول خیلی شادتر و پر حرف تره و وقتی تنهاست ترجیح میده کتاب بخونه یا نقاشی کنه و با کسی حرف نزنه.
وقتی در مخفی پارکینگ باز شد هیونجین سرش رو بالا اورد و به ماشینی که وارد عمارت شد نگاه کرد.وسایلش رو روی میز کنار بوم گذاشت و با ذوق گفت: هانوله.
از اتاقش بیرون دویید و جیسونگ هم همراهش رفت.
هیونجین با خوشحالی در عمارت رو باز کرد و طول حیاط دویید و وقتی هانول از ماشینش پیاده شد خودش رو توی بغلش انداخت.هانول هیونجین رو بغل کرد و با خستگی گفت: بریم داخل خیلی خستم.
بادیگارد های هانول دنبالشون راه افتادن و جیسونگ هم باهاشون همراه شد.
هیونجین تند تند حرف میزد و هانول هر از چند گاهی هومی میگفت.
جیسونگ خیلی روی رابطشون دقت میکرد، میخواست بفهمه نقطه ضعف هانول چی میتونه باشه و فعلا هیونجین گزینه ی جالبی بود چون هانول با اینکه خیلی زیاد احساساتش رو نشون نمیداد، خیلی مراقب هیونجین بود، انگار یکی از با ارزش ترین دارایی هاشه.
به طبقه ی ۳م رفتن و همه ی بادیگارد ها دم در ایستادن و جیسونگ هم سعی کرد باهاشون یک رنگ باشه چون نمیدونست میتونه با هانول و هیونجین وارد اتاق بشه یا نه.هانول رو به جیسونگ کرد و گفت:بیا تو گزارش این چند روز رو بده.
جیسونگ و هانول و هیونجین وارد دفتر شدن و هانول روی صندلیش نشست و با خستگی کتش رو بیرون اورد: برام یه نوشیدنی به دلخواه خودت سرو کن.
هیونجین سمت باری که جیسونگ روز اول دیده بود رفت و مشغول درست کردن نوشیدنی شد.
هانول از کنار کمربندش اسلحهش رو بیرون اورد و روی میز گذاشت:شروع کن.
جیسونگ چند ثانیه به اسلحه خیره شد و سعی کرد تمرکز از دست رفتش رو برگردونه:ام...همونطور که دستور داده بودین عمل کردم.
هیونجین با لیوان نوشیدنی پیششون برگشت و این دفعه به جای اینکه روی میز بشینه خودش رو روی پای هانول جا داد و با لبخند دستش رو سمت اسلحه ای که روی میز بود دراز کرد.
جیسونگ به حرف زدن ادامه داد اما نگاهش به هیونجین بود که اسلحه رو بین انگشتاش میچرخوند و هر باری که اسلحه سمت جیسونگ نشونه گرفته میشد صدای جیسونگ از استرس میلرزید.هیونجین انگشت های کشیدش رو روی لوله ی تفنگ کشید و پرسید: پره؟
هانول هومی گفت و جیسونگ با استرس خندید: شاید بهتر باشه باهاش بازی نکنی...ممکنه کسی اسیب ببینه.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس