●Chapter 3●

106 13 2
                                    

وارد خونه شد و با حس کردن بوی غذای مورد علاقش، وسایلی که خریده بود رو روی مبل انداخت و سمت آشپزخونه دویید.

_فلیکس...
مینهو با دیدن فلیکس که با ذوق سمت گاز میومد لبخند زد و با قاشق چوبی زد پشت دستش: به قارچ ها ناخونک نزد.

فلیکس با بازیگوشی یه قارچ برداشت و به مینهو زبون درازی کرد.
مینهو از اینکه میدید فلیکس توی مود خوبیه خوشحال شد و گفت:به دوست پسرت بگو کم کم اماده بشه نیم ساعت دیگه شامه...از وقتی که رفتی داره گیم بازی میکنه.

فلیکس از آشپزخونه بیرون رفت و سمت اتاق خواب خودش و چانگبین رفت.
در رو باز کرد و چانگبین رو دید که جلوی سیستم نشسته و بلند بلند سر هم تیمیش داد میزنه:تو احمق ترین ۱۵ ساله ای هستی که دیدم.

فلیکس چشم غره رفت و هدفونی که روی گوش های چانگبین بود رو برداشت.
چانگبین با لحن شاکی سمتش برگشت و گفت:صبر کن این دست تموم شه...

خواست دوباره هدفون رو روی گوشش بذاره ولی فلیکس این دفعه سمت مانیتور رفت و صفحه رو خاموش کرد.

چانگبین با ناراحتی گفت:داشتم میبردم.

"نه...تو با این سن، داشتی یه پسر ۱۵ساله رو بولی میکردی"

چانگبین چشماش رو بست و به شوخی گفت:نمیخوام ببینم چی میگی.

فلیکس اروم خندید و به بازوی چانگبین مشت زد تا توجهش رو جلب کنه.
چانگبین هم خندید و چشم هاش رو باز کرد و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و روی پاهاش نشوندش:بیرون خوش گذشت؟

"خوب بود...خریدامو کردم"

چانگبین سمتش خم شد و گونش رو بوس کرد:خسته نباشی‌.

فلیکس سرش رو روی شونه ی چانگبین تکیه داد و چشم هاش رو بست.
بوی پاستا کل خونه رو پر کرده بود و خیلی گشنش شده بود ولی میدونست برادرش رو اینکه به غذاش ناخونک نزنن حساس بود..

چانگبین سر فلیکس رو بوس کرد و کمرش رو ناز میکرد: امشب هم من هم مینهو شیفتیم...میتونی تنها باشی؟

فلیکس سرش رو تکون داد. میدونست قراره تا صبح از ترس بیدار بمونه و احتمالا گریه کنه اما نمیخواست مزاحم کار دوست پسر و برادرش بشه...به اندازه‌ی کافی سربار شده بود.

_فردا هم باهم میریم دکتر‌.‌..میخواد دوباره تارهای صوتیت رو بررسی کنه.

فلیکس دوباره سر تکون داد. نزدیک ۱۰سال بود که نمیتونست درست حرف بزنه و اوایل خیلی اذیت میشد اما الان تقریبا پذیرفته بودتش...فقط بعضی وقت ها رفتار اطرافیان براش ناخوشایند بود ولی داشت روی این موضوع هم کار میکرد تا اذیت نشه...مثل رفتار پسری که امروز توی لوازم‌التحریر فروشی دیده بود، خود پسر حس بدی به فلیکس نداده بود و فلیکس نمیدونست بخاطر اینه که داره عادت میکنه یا بخاطر خود شخص پسر بود‌.

Empire Of Lies Where stories live. Discover now