به جیسونگ که جلوش داشت با ذوق بالا پایین میپرید و موهای فرش دورش پخش شده بود لبخند زد.
جیسونگ جعبه ی کوچیکی که دستش بود رو نگاه کرد:برای من خریدیش؟؟؟مینهو ادم خجالتیای بود و ذوق و خوشحالی جیسونگ باعث شده بود بیشتر خجالت بکشه اما پررو تر از این ها بود که خجالتش رو نشون بده برای همین با جدیت کفت:فقط برای تو نیست...برای من هم هست.
سمت جیسونگ رفت. توی جعبه دوتا حلقه ی کاپلی مشکی و سفید بود.
خیلی حلقه ی ساده ای بود ولی میدونست که جیسونگ عاشق چیز های سادس.جیسونگ با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد به مینهو نگاه کرد:تو کدومو دوست داری؟
مینهو از زیبایی ادمی که جلوش بود لبخند زد: مشکی.
جیسونگ حلقه ی مشکی رو برداشت و سمت مینهو گرفت: انگشتم کن.
مینهو خندید:چی کارت کنم؟
حیسونگ محکم به بازوش ضربه زد:منحرف...منظورم اینه که بذارش توی انگشتم.
مینهو حلقه ی مشکی رو ازش گرفت:ولی من مشکی رو دوست داشتم.
_برای همین میخوام چیزی که تو دوست داری توی انگشتم باشه.
مینهو سر تکون داد:باشه باشه...الان باید جلوت زانو بزنم؟
جیسونگ روی تخت نشست و دستش رو سمت مینهو دراز کرد:نه...میخوام روزی جلوم حلقه بزنی که مطمئن باشم برام میتونی بمیری.
مینهو کنارش نشست:الان این فکر رو نمیکنی؟
جیسونگ سرش رو کج کرد:بیشتر باید بهم ثابت کنی.
مینهو چیزی نگفت و فقط بخاطر شیرین زبونی دوست پسرش لبخند زد.
حلقه رو داخل انگشت وسط جیسونگ کرد:پس تا اون موقع این حلقه رو هیچ وقت در نمیاری.جیسونگ حلقه ی سفید رو برداشت و داخل انگشت مینهو گرد:هرچی هم بشه قرار نیست درش بیارم...
○●○●○●○●○●○●○
حتی فرصت این رو نداشت که بفهمه چه اتفاقی افتاده.
طبق معمول زیر پل نشسته بود و منتظر بود تا خبری از ادم های هانول بشه ولی چیزی که دید کاملا با انتظارش فرق داشت.
کیونگسو و ۴نفر از بادیگارد هاش سمتش اومدن و قبل اینکه مینهو بتونه حرفی بزنه، کیونگسو میله ای که دستش بود رو محکم به گیج گاه مینهو زد و مینهو با درد روی زمین افتاد.کینگسو کنارش نشست و به صورت خونیش نگاه کرد: باید باهمون بیای.
مینهو دستش رو سمت جیب شلوارش برد و چاقویی که داشت رو بیرون اورد ولی اینقدر بی حال بود که نمیتونست کاری بکنه
کیونگسو به دست مینهو نگاه کرد و پوزخند زد: فکر کردی میتونی بعد ضربه ای که بهت زدم کاری کنی؟
پاهاش رو روی دست مینهو گذاشت و فشارش داد: فقط میخوایم باهات حرف بزنیم.
مینهو چاقو رو روی زمین انداخت و سعی کرد بلند شه ولی سرش گیج میرفت و دیدش تاریک شده بود.
دست رو روی سرش گذاشت و سعی کرد جلوی خون ریزی رو بگیره.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس