با خوشحالی توی پیاده رو راه میرفت و زیر لب اهنگ میخوند. اخرین باری که اینقدر راحت و تنها توی خیابونا میگشت رو یادش نمیاد. با بازیگوشی به سنگی که جلوش بود لگد زد و به ادمای اطرافش نگاه کرد.
هانول زندگی خوبی رو براش درست کرده بود ولی هیونجین به زندانی که توش بود زیاد علاقه ای نداشت.
داخل پارکی که توی راه بود رفت و روی نیمکت نشست, زیاد نمیخواست بیرون بمونه و در حد ۱ساعت براش کافی بود.
به چند تا بچه که ظاهر کثیفی داشتن و معلوم بود محل زندگیشون توی خیابونه نگاه کرد.
دنبال هم میدوییدن و هر از چند گاهی از ابنمایی که وسط پارک بود روی هم اب میریختن و میخندیدن.
هیونجین با دیدنشون لبخند زد.
وقتی خودش هم سنشون بود هیچ دوستی نداشت و همیشه تنهایی توی خیابون ها راه میرفت ولی تا جایی که یادش میومد مشکلی با تنهایی نداشتسرش رو کج کرد و زیر لب گفت:باورم نمیشه که بهشون حسودی میکنم.
روی نیمکت دراز کشید و دستش رو روی چشماش قرار داد تا افتاب اذیتش نکنه. هنوز صدای خنده ی بچه ها رو میشنید و لبخند به لب داشت.
فقط یکمی به ارامش نیاز داشت و بعد به عمارت برمیگشت.
ذهنش پراکنده شده بود ولی مثل همیشه یک نفر توی افکارش بود که باعث میشد ذهن هیونجین اروم بشه.
~توی وان نشسته بود و یکی از خدمت کارها موهاش رو با ارامش میشست و هیونجین ۱۶ ساله با خجالت پاهاش رو بغل کرده بود و اجازه داد تا بدنش رو تمیز کنن.
صبح توی خیابون داشت کارهای عادیش رو میکرد ولی الان توی یه عمارت خیلی بزرگ بود و برای اولین بار توی زندگیش غذای دست نخورده و گرم خورده بود.
در حموم باز شد و یک پسر جوون و خوش برخورد وارد شد و با دیدن هیونجین لبخند زد:پس عضو جدید خانوادمون تویی.با اینکه نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته با شنیدن کلمه ی خانواده دلگرم شد و با خجالت سر تکون داد.
پسر کنار وان زانو زد:من پزشک اینجام...میتونی من رو چان صدا کنی.
هیونجین دستش رو جلو برد و با خجالت جواب داد:هیونجین.
چان دست خیس هیونجین رو به گرمی فشرد و گفت: هروقت هر اتفاقی برات افتاد میتونی بیای پیش من، درسته که تازه پزشک شدم ولی کارم خوبه.
رو به خدمت کار کرد:کارش تموم شد؟خدمتکار سر تکون داد و چان از روی میز حوله ی بلندی برداشت و به هیونجین داد: هانول گفت بهت لباس قرض بدم تا فردا باهم برین خرید. بدنت رو خشک کن.
هیونجین سریع حوله رو گرفت و دور خودش پیچید.
چان به پسر لاغری که با موهای خیس وسط حموم ایستاده بود و میلرزید نگاه کرد.واضح بود که کمبود وزن داره و روی دستاش زخم خیلی زیادی بود. موهای گره خورده ای داشت که باید با ماشین زده میشد. ولی چیزی که توجه چان رو جلب کرده بود نگاه مظلومانه ی هیونجین بود. شبیه گربه ای بود که از خانوادش جدا شده و کلی ضربه دیده ولی نمیدونه به چه علت داره تنبیه میشه.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس