توی یه عصر تابستانی، نور خورشید به آرومی از بین پنجرههای بزرگ اتاق میتابید و دیوارهای رنگی با رنگهای شاداب و زندهای مثل قرمز و زرد روشن میکرد.
دیواری به رنگ آبی عمیق، به عنوان نقطه کانونی، خیرهکننده و پر از زندگی بود. روی این دیوار، نقاشیهای انتزاعی و هنری که هیونجین به جیسونگ هدیه داده بود آویزون بود.هر وقت کسی قدم به داخل اتاق میگذاشت، بلافاصله حس میکرد که حس زندگی در هوا جاریه. صدای موزیک ملایم و شاداب از گوشهای به گوش میرسد. گیتاری که به دیوار آویزون شده بود و حس شادابی خونه رو چند برابر میکرد.
مبلهای نرم و راحت، با رنگهای زنده در کنار هم قرار گرفته بودن و هر کدوم به شکلی دعوتکننده و دلپذیر، مهمون های خونه رو به نشستن و لذت بردن از موسیقی دعوت میکرد.در گوشهی دیگه، فرشهای نرم با الگوهای جذاب، زمین رو پوشونده و حس راحتی را به فضا اورده بود
این اتاق نه تنها یک فضای ساده برای جیسونگ بود ، بلکه یه دنیای پر از حس و رنگ، شادی و موسیقی بود؛ جایی که میتونست احساس راحتی کنه و علایقی که داشت رو انجام بده.با شنیدن صدای باز شدن در خونه سرش را از کتابی که میخوند بالا آورد و به مینهو که تازه وارد خونه شده بود لبخند زد.
توی یه دست مینهو دسته گلی از بابونههای سفید خیلی سرحال بود و در دست دیگش چند تا از کیسههای خرید بود برای همین جیسونگ سریع از جاش بلند شد تا به کمک مینهو بره.
مینهو دسته گل را به جیسونگ داد:اول اینو بگیر که خراب نشن تا من وسایلو بذارم توی یخچال و کم کم آماده بشیم و بریم قبرستون.
جیسونگ با دقت دسته گل رو از مینهو گرفت و با لبخند نگاهشون کرد: چقدر خوشگلن ... خوشحال میشه.
مینهو همینطور که لبنیات رو داخل یخچال میذاشت هومی کرد و گفت: خیلی خوب یادته که گل مورد علاقش چی بود...
جیسونگ با غرور لبخند زد و گفت: درسته که تو برادرشی ولی منم یه زمانی دوست خیلی صمیمیش بودم.
مینهو سرش را از در یخچال بالا آورد و با پوزخند و جیسونگ نگاه کرد: خودش بهت گفته بود که دوست صمیمیشی؟
_ لازم نبود بگه ولی معلوم بود که منو خیلی بیشتر از تو دوست داشت.
مینهو سر تکون داد و جوابی نداد.
نزدیک ۱۲ سال از اتفاقی که توی عمارت هانول افتاده بود گذشته بود و تقریباً همشون سعی کرده بودن به زندگی عادیشون برگردن. مینهو به علت سوء استفاده کردن از پلیسها و استفاده ی شخصی از مدارکی که خیلی خصوصی بودن به ۵ سال حبس محکوم شده بود و جیسونگ تمام این مدت سعی میکرد که بهش سر بزنه تا میننو احساس تنهایی نکنه.بعد از آزاد شدن مینهو، به درخواست خود مینهو با هم زندگی کردن و نزدیک هفت سالی بود که توی خونه زندگی میکردن و اوایل جیسونگ خیلی از دست مینهو به خاطر سوء استفادهای که مینهو ازش کرده بود عصبانی و ناراحت بود ولی بعد گذشت مدتها و رفتارهای خیلی مهربونانهای که مینهو باهاش داشت کم کم سعی کرد که گذشته رو فراموش بکنه و به رابطشون شانس دوباره بده.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس