وسط کلاس حالت تهوع گرفته بود و پرستار مدرسه هرکاری کرد حالش بهتر نشد پس قرار شد امروز زودتر از مینهو یه خونه برگرده.
قدم زنان توی پیاده رو راه میرفت و اهنگ گوش میداد، وقتی نزدیک وارد خیابونی که به کوچشون میرسید شد، صدای آژیر پلیس و امبولانس نظرش رو جلب کرد.
هندزفریش رو دراورد و با کنجکاوی قدم هاش رو تند تر کرد تا ببینه موضوع چیه.
با دیدن ماشین های زیادی که جلوی خونشون پارک شده بودن، شروع به دوییدن کرد و بی توجه به فریاد های پلیس که سعی کردن جلوش رو بگیرن، از نوار های زرد رنگی که جلوی خونشون بود گذشت و وارد خونشون شد.
چند تا خبرنگار و پلیس توی پذیرایی ایستاده بودن و صدای حرف زدن و فلش های دوربین های عکاسی خبرنگارها توی گوشش میپیچید
صدای تپش قلبش توی گوشش میپیچید و به سختی میتونست نفس بکشه.
پلیس زنی که کنارش ایستاده بود بازوش رو گرفت و سعی کرد از خونه بیرونش کنه ولی فلیکس داد زد:اینجا خونمه.
و دستش رو ازاد کرد.میدونست که وقتی از بین پلیس ها بگذره و اون صحنهای که باعث شده بود همه دور خونشون جمع شده رو ببینه، دیگه زندگیش مثل قبل نمیشه ولی میخواست هرچه سریع تر بفهمه که چه اتفاقی افتاده، توی همون چند ثانیه دعا میکرد که یه دزدی ساده باشه و همه اینا فقط زیاده روی برای جو سازی رسانه ها باشه.
پلیس ها وقتی فهمیدن که فلیکس پسر خانوادس، دیگه سعی نکردن که از خونه بیرونش کنن ولی با دلسوزی و نگرانی همراهش بودن تا اگه اتفاقی براش افتاد حواسشون بهش باشه.
یکی از پلیس ها داشت چند تا سوال از فلیکس میپرسید ولی فلیکس هیچی غیر از ضربان قلبش نمیشنید و با پاهای لرزون به جلو رفت.
اولین چیزی که دید، مقدار خیلی زیادی خون بود که روی زمین ریخته شده بود و دو جسم بی جونی که وسط خون دراز کشیده بودن.
چهره ی مادرش رو دید که چشم هاش هنوز باز بود ولی هیچ حس زندگیای از چشم هاش معلوم نبود.
رد طولانی و عمیقی از چاقو روی گلوش بود و اینقدر زیاد خون از بدنش بیرون ریخته شده بود که پوست و لباس هاش به رنگ قرمز درومده بودن.
پدرش کنار مادرش قرار داشت و اینقدر به صورتش به صورت مستقیم با چاقو ضربه زده بودن که هیچی واضح نبود و چهرش غیر قابل تشخیص بود.
فلیکس احساس کرد که اونقدر قوی نیست که روی پاهاش بایسته و روی زانوهاش روی زمینی که با خون خانوادش خیس شده بود افتاد.هم چنان نمیفهمید که ادم هایی که دورش هستن درباره ی چی حرف میزنن ولی با شنیدن یک جمله از خبرنگاری که داشت با پلیس حرف میزد به خودش اومد:ممکنه کار قاچاقچیهای دختری باشه که به تازگی کارشون رو توی کشور شروع کردن؟
فلیکس با شنیدن این حرف سریع از جاش بلند شد و سمت اتاق هیونجی دویید:هیونجی.
در اتاق رو باز کرد و همینطور که اسم خواهرش رو صدا میزد، زیر تخت و توی کمدش رو گشت:هیونجی... منم، اگه جایی قایم شدی بیا بیرون جات امنه.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس