آسمون با رنگهای گرم نارنجی و صورتی پر شده بود. فلیکس و جیسونگ، تو خیابون شلوغ شهر قدم میزدن. صدای خندههاشون در میان شلوغی شهر گم نمیشد و هر از گاهی با شوخیهاشون هم دیگه رو میخندوندند.
فلیکس گفت: اگه کاری نداری بریم تو پارک بشینیم؟
جیسونگ با سر تایید کرد:اره میتونیم قهوه هم بگیریم.با هم به سمت پارک حرکت کردن. هوای خنک غروب در کنار عطر گلها، حس خوبی بهشون میداد. وقتی به پارک رسیدند، روی نیمکتی نشستن و به آسمان نگاه کردن.
جیسونگ گفت:میدونی، بعضی وقتا فکر میکنم چقدر خوششانسیم که همدیگه رو داریم.
فلیکس با لبخند جواب داد:از وقتی باهات اشنا شدم خیلی وقته که احساس تنهایی نکردم.
پس از چند لحظه سکوت و تماشای آسمون، جیسونگ به فکر فرو رفت و گفت:فکر میکنی آیندهمون چطوری قراره باشه؟
فلیکس بهش نگاه کرد و گفت:هرچقدر هم که آینده نامشخص باشه، مهم اینه که با هم تجربهاش کنیم. چه خوب، چه بد، ما همیشه با همیم.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
بعد رسوندن هیونجین یه عمارت، به بهونه ی گرفتن مواد، سریع پیش مینهو رفت.
مینهو اول با لبخند منتظرش بود ولی بعد از اینکه جیسونگ جلوش روی زمین نشست و سعی کرد نفس عمیق بکشه متوجه شد که پنیک کرده و با شناختی که از جیسونگ داشت میدونست پنیکهای خیلی طولانی و سختی هم داره.
بطری ابی که دستش بود رو به جیسونگ داد و کنارش روی زمین نشست و دستاش رو روی کمر جیسونگ حرکت داد:چیزی نشده...من اینجام.جیسونگ نفس های صدادار میکشید و دستاش میلرزید و هیچ چیزی نمیشنید.
مینهو با اینحال زیر لب باهاش حرف میزد: جیس، اصلا نگران نباش من اینجام که هر مشکلی داری رو حل کنم.
جیسونگ رو توی آغوشش کشید و سرش رو بوسید:هنوز هم همون شامپو رو میزنی؟
تصمیم داشت ازش سوال های اسون بپرسه تا ذهن جیسونگ شروع به کار کردن کنه.وقتی جوابی ازش نشنید دوباره سرش رو بوس کرد:خیلی وقت بود توی این حالت نبودیم.
به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی زیر نظر ندارتشون:همیشه همینطوری توی بغلم قایم میشدی که کسی نبینه پنیک کردی.
جیسونگ که بوی بدن مینهو رو حس کرده بود خودش رو بیشتر توی آغوشش کشید و کمی اروم تر شد.
دستش رو دور کمر مینهو حلقه کرد و چشم هاش رو بست.نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره. دوباره داشت دوست هاش رو از دست میداد و دوباره هیچ کاری از دستش بر نمیومد.
مینهو دستش رو زیر چونه ی جیسونگ گذاشت و صورتش رو بالا اورد: مثل همیشه دماغت اویزونه.جیسونگ بین گریه هاش خندید و اشک هاش رو پاک کرد.
مینهو سمتش خم شد و صورتش رو بوس کرد:حالا اروم بهم بگو چی شده؟
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس