دستش رو محکم گرفته بود و صدای دوییدن و خنده های زیرلبشون رو فقط خودشون میشنیدن.
نزدیک غروب بود و هوا خنک بود و باعث میشد صورتهاشون که بخاطر دویدن زیاد عرق کرده بود، خنک بشه.
بلاخره به جلوی خونهی جیسونگ رسیدن و با خستگی روی زمین نشستن تا استراحت کنن.مینهو به جیسونگ که نفس نفس میزد و چشمهاش رو بسته بود گفت:به موقع رسیدیم؟
جیسونگ به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت: اره سر وقت رسیدم...خیلی سرمون گرم شده بود.
مینهو سر تکون داد. به گیم نت رفته بودن و اینقدر مشغول بازی و مسابقه بودن که حواسشون به این نبود که جیسونگ باید قبل از ساعت شام، به خونه بر میگشت و کنار خانوادش میبود.
جیسونگ بلند خندید:فلیکس رو جا گذاشتیم.
مینهو با تصور اینکه فلیکس اونجا دنبالشونه و نمیدونه که چرا یهو دوتاییشون شروع به دوییدن کردن خندید: الان میرم دنبالش.
جیسونگ از جاش بلند شد و سمت در خونشون رفت: نمیای داخل؟؟
_نه دیگه...برم پیش فلیکس بعد بریم خونه، به هیونجی قول داده بودیم باهاش کارتون ببینیم.
جیسونگ با ناراحتی گفت:خیلی دوست داشتم منم بیام...دلم براش تنگ شده.
_همین دیروز دیدیش.
_مثل خواهرم میمونه...کاش میشد بدزدمش فقط پیش خودم باشه.
مینهو لبخند زد و به جیسونگ اشاره کرد که داخل بره: برو تا دعوات نکردن، شب بهت زنگ میزنم حرف بزنیم.
جیسونگ براش دست تکون داد و وارد خونه شد.
مینهو سمت گیم نت راه رفت و نمیتونست لبخندش رو جمع کنه، نمیدونست احساس جیسونگ بهش چیه ولی اون چند دقیقه ای که دستش رو گرفته بود و باهاش دوییده بود یکی از بهترین ثانیه های زندگیش بود.
وقتی به گیم نت رسید فلیکس رو دید که جوری غرق بازی شده بود که احتمالا متوجه نبود مینهو و جیسونگ نشده بود.مینهو دستش رو روی شونه ی برادرش گذاشت: بریم خونه؟
فلیکس به مینهو نگاه کرد و گفت: چرا اینقدر صورتت عرق کرده؟؟
صدای فلیکس بخاطر اینکه مدت زمان زیادی بود بازی کرده بود و با کسی حرف نزده بود خش دار شده بود.
مینهو با شنیدن صدای برادرش خندید: واقعا چانگبین درست میگه که صدای بچه خرس میدی.
فلیکس چشم غره رفت و از جاش بلند شد: خودش با یه ماده خرس توی رابطس همه رو خرس میبینه.
مینهو کیفش رو از روی صندلی برداشت و دنبال فلیکس رفت: یکی اینجا حسادت کرده.
فلیکس چیزی نگفت و توی سکوت سمت خونشون رفتن.
مینهو میدونست که فلیکس از زمانی که راهنمایی بودن روی چانگبین کراش داشت، هروقت چانگبین خونشون بود فلیکس خودش رو توی اتاق مینهو جا میداد تا کنارشون باشه و همیشه سعی میکرد درباره ی علایق چانگبین باهاش صحبت کنه ولی این چند ماه اخیر که چانگبین با یکی از دختر هایی که هم کلاسی فلیکس هم بود رفته بود توی رابطه، فلیکس زیاد باهاشون رفت و امد نمیکرد و هروقت چانگبین خونشون بود به اتاق خودش میرفت.
به خونشون رسیدن و منتظر موندن تا خانوادشون در رو باز کنن.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس