به پیامی که بهش داده بودن نگاه میکرد.
شیفت های هفته ی اینده رو براش ارسال کرده بودن و به طرز عجیبی ساعت شیفت شبش کم شده بود.
به همکارش که کنارش ایستاده بود و قهوه میخورد نگاه کرد:شیفتای تورو هم فرستادن؟وونسیک از همکار های قدیمس چانگبین بود و بیشتر شیفت هاشون رو باهم انجام میدادن، مرد خیلی شجاعی بود ولی چانگبین مطمئن بود یه روز بخاطر حواسپرتی هاش کار دست خودش میده.
_اره، تعداد ساعت های شیفتم رو کم کردن.چانگبین هومی گفت و از چند نفر دیگه درباره ساعت کاری هاشون پرسید.
ساعت کاری های چانگبین جوری چیده شده بود که فقط باید چند بار بازرسی صبح انجام میداد.پشت میزش نشست و سرش رو خاروند:واقعا عجیبه.
وونسیک گفت:اره ولی دستور از مرکزه. علتش هم گفتن بخاطر کمبود بوجه برای بنزین ماشین های پلیسه.
چانگبین پوزخند زد:از کی تاحالا شعبه ی ما کمبود بوجه داشته؟
با گذر سریع فکری از ذهنش پوزخندش جمع شد و از جاش بلند شد. این موضوع حتما یه علت خیلی مهمی داشته و چانگبین مطمئن بود یه اتفاقی قراره بیوفته که ساعت کاری پلیس هارو کم کردن.
به ساعت نگاه کرد، ساعت کاریش تموم شده بود پس سریع بدون خداحافظی و عوض کردن فرم پلیسش از ساختمون بیرون اومد و سوار ماشینش شد.
اولین چیزی که وقتی سوار ماشین شد متوجه شد بوی عطر فلیکس بود. فلیکس صبح ماشین رو گرفته بود تا خرید کنه و چانگبین با شناختی که از دوست پسرش داشت میدونست با پرفیومش خودش رو دوش گرفته بود.
ماشین رو روشن کرد و سمت خونشون راه افتاد و طبق عادت از مسیر طولانی تر پیچیده تری رفت تا اگه کسی تعقیبش میکنه متوجه بشه.
بعد اطمینان از امن بودن اوضاع به خونه رفت و کیتن با پارس کردن و دوییدن سمتش ازش استقبال کرد.
چانگبین سر دوبرمن رو ناز کرد و براش چوبی که روی زمین بود رو پرت کرد تا کیتن دنبال چوب بره و چانگیین بتونه از این فرصت استفاده کنه و وارد خونه بشه.
فلیکس با شنیدن صدای کیتن متوجه اومدن چانگبین شده بود برای همین دم در رفت و ازش استقبال کرد.
چانگبین بهش سلام کرد و بوسیدش:همه چیز مرتبه؟فلیکس سر تکون داد:"برامون تارت درست کردم، تا بری دوش بگیری قهوه هم اماده میشه"
چانگبین یک بار دیگه دوست پسرش رو بوس کرد و سمت اتاقشون رفت.
اتاقشون خیلی بهم ریخته بود ولی چانگبین قرار نبود غر بزنه چون میدونست رسیدگی به خونه به اون بزرگی برای فلیکس سخت هست و خودش هم یاید به فلیکس کمک کنه.
قبل اینکه به حموم بره اتاق رو کمی مرتب کرد و لباس های بعد حموم خودش رو اماده کرد.
زیر دوش ایستاده بود و توی فکر رفته بود، از مینهو خبری نداشت و توی هفته ی اینده هم با این ساعت های کاری کمی که داشت امکان نداشت بتونه پیگیر حال مینهو بشه، همه ی این ها به کنار، مطمئن بود که یه اتفاقی قراره بیوفته که دولت نیاز داشت امنیت منطقه پایین باشه.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس