بدن بی حرکت نگهبان رو قبل اینکه به زمین بیوفته و صدا تولید کنه رو گرفت و به گوشه ی اتاق کشوند.
چان و جیسونگ بعد از رفتن هیونجین به دفتر هانول، وظایفی که داشتن رو انجام دادن.چان زیر لب گفت: خیلی عجیب داره کارا خوب پیش میره...
چند دقیقه ای بود که استرس به جونش افتاده بود و میدونست هانول دشمن ساده ای نیست پس این سکوتی که توی عمارت بود برای چی بود؟
جیسونگ دست خاکیش رو روی شلوارش کشید: هانول سرگرم هیونجینه و کیونگسو احتمالا با فلیکسه.
چان هومی گفت ولی نمیتونست نگرانیی که داشت رو نادیده بگیره:دوستت چرا با پلیس ها همزمان نمیاد؟
_چون هانول بین پلیس ها جاسوس داره و قبل اینکه پلیس به اینجا برسه، همه مدارک رو نابود کرده. مینهو بهم گفت پلیس ها حدودا دو ساعت بعد اینکه خودش اومد اینجا، به عمارت میرسن.
چان سر تکون داد و به ساعت نگاه کرد:کم کم میرسه...
جیسونگ قبل اینکه از اتاق بیرون بره با صدای چان متوقف شد:اگه اتفاقی برای من افتاد...از هیونجین مراقبت کن.
جیسونگ لبخند مصنوعیای زد: هممون سالم از اینجا بیرون میایم.
قبل اینکه چان چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و سمت در فرعی عمارت که پشت انباری بود رفت. با دیدن انباری یاد روزی افتاد که هانول، خودش و هیونجین رو توی همین انباری زندانی کرد.
هوا سرد بود و جیسونگ نمیدونست لرزش بدنش بخاطر استرسه یا سرما.
اگه این ماجرا به خوبی تموم میشد، پدر مادر خودش جزو اولین کسایی بودن که بخاطر همکاری با هانول، بازجویی میشدن.
به خانوادش پشت کرده بود ولی دیدن اینکه اطرافیانش داشتن از پلیس بودنشون در راه اشتباهی استفاده میکردن, اذیتش میکرد.
کلید رو از جیب نگهبان بیهوش برداشت و در رو خیلی اروم باز کرد.مینهو سریع وارد شد و به جیسونگ توی بستن در کمک کرد: همه نگهبانا بیهوشن؟
جیسونگ سر تکون داد:اره...غیر خود هانول و کیونگسو...اون دوتا خیلی حواسشون به اطرافشون هست...اینکه از پشت میخواستیم بهشون نزدیک شیم و بیهوششون کنیم، غیر ممکن بود.
مینهو خم شد و تفنگ نگهبان رو برداشت:خودم کار اونارو تموم میکنم.
هودی و شلوار کاملا مشکی پوشیده بود و صورتش رنگ پریده بود و زیر چشم هاش گود افتاده بود و از اخرین باری که جیسونگ دیده بودش خیلی لاغر تر شده بود ولی الان وقت نگرانی نبود.
_با چانگبین هماهنگی؟
مینهو جواب داد:اره...حدودا دو ساعت وقت داریم...بعدش چانگبین و همکاراش راه میوفتن و هانول خبردار میشه.
سریع سمت عمارت توی سایه ها حرکت کردن و با اینکه نگرانیی بابت نگهبان ها نداشتن سعی کردن صدایی تولید نکنن.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس