ساعت از نیمه ی شب گذشته بود ولی کیونگسو هم چنان با انرژی داشت پروانده هایی که هانول برای جلسه ی فرداش نیاز داست رو مرتب میچید.
هانول روی مبل خوابش برده بود و غیر از کیونگسو و هانول کس دیگه ای توی دفتر نبود.لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و سمت در بالکن رفت.
قبل اینکه در رو ببنده چند دقیقه ای توی بالکن ایستاد، نگهبان ها توی باغ راه میرفتن و سکوت سنگینی توی فضا بود.
از روی بالکن خم شد و به اتاق هیونجین که زیر دفتر هانول بود نگاه کرد.
چراق اتاقش خاموش بود و این یعنی خوابیده._دوست جدید بامزه ای داری هیونجین.
پوزخند زد و به داخل دفتر برگشت و در بالکن رو بست.هانول با شنیدن صدای تق، از خواب پرید و سریع با حالت اماده باش دستش رو سمت چاقوش برد.
کیونگسو با دیدن حال پریشون رئیسش لبخند زد:چیزی نیست.
هانول با صدای گرفته گفت:چرا هنوز اینجایی.
_پرونده های فردا رو مرتب میکردم.اخراشه...تا الان قاچاق هامون کامل و با موفقیت انجام شد..پليس ها حواسشون به پنهون کردن ما از رسانه ها هست...پرونده ی سولا هم بسته شد، توی فضای مجازی و رسانه ای اعلام کردن که دوتا خواهر باهم فرار کردن.
هانول خمیازه ای کشید و دوباره رو مبل دراز کشید: هروقت کارت توم شد برو.
کیونگسو سمت میز برگشت همینطور که پرونده هارو نگاه میکرد گفت:حواست به اطرافت هست؟
هانول بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت:منظورت چیه؟
_امروز دنبال هیونجین رفتم چون برام جالب بود که چرا دیگه باهات نمیجنگه برای اینکه روز های بیشتری بیرون بره و فقط ۱شنبه ها بره بیرون.
هانول سر جاش نشست و به کیونگسو نگاه کرد تا ادامه بده.
کیونگسو پرونده هارو داخل گاوصندوق گذاشت: هر دفعه که میره بیرون با یه پسری قرار داره.
_داره بهم خیانت میکنه؟
کیونگسو خندید:نه...فقط دوستن.
گوشیش رو بیرون اورد و عکسی که گرفته بود رو نشون داد. هیونجین توی کافه رو به روی پسر مو بلوندی نشسته بود و با خوشحال میخندید:هیج کار مشکوکی نکردن..
گوشی رو از دست کیونگسو رو گرفت و با دقت به عکس نگاه کرد: بادیگاردش کجاس؟
_اون اطراف ندیدمش....مثل اینکه اون قدرها هم به حرف تو گوش نمیده
هانول با عصبانیت گوشی رو به کیونگسو پس داد: باهاش صحبت میکنم...این پسر...برام امارشو در بیار.
_چشم رئیس.
کیونسگو با لبخند رضایتمندانه جلوی هانول ایستاده بود.
لازم نبود که هانول بهش دستور بده. در واقع کیونگسو همین چند ساعت پیش حقیقت رو درباره ی دوست جدید هیونجین...لی فلیکس پیدا کرده بود.
□■□■□■□■□■□■□■□■□
جیسونگ روی تخت دراز کشیده زود و به سقف اتاقش خیره شده بود.
هنوز بابت بوسه ی ساده ای که بینشون بود تپش قلب داشت...دستش رو روی صورتش گذاست و با بیچارگی گفت:لعنت بهت.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanficتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس