فقط یه ربدوشامر توری سفید تنش کرد و موهاش رو با ارامش و حوصله بافته بود. عطر مورد علاقه ی هانول رو زده بود و روی زمین سرد، زیر نور افتابی که از پنجره به اتاقش میومد دراز کشیده بود و چشم هاش رو بسته بود.
میدونست هانول کم کم پیداش میشه و میخواست در هم جذاب باشه هم خودش رو به بیخیالی زده باشه.
در اتاقش باز شد و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه لبخند زد.
_چرا روی زمینی.
_چون بهم اجازه ندادی تا هفته ی دیگه از عمارت خارج شم...و به نور نیاز دارم...رو تختم نور نمیوفته.
هانول خندید و سمت هیونجین که روی زمین دراز کشیده بود رفت. جوری ایستاد که هیونجین بین پاهاش باشه و از بالا بهش نگاه کرد:و این تقصیر کیه؟هیونجین چشم هاش رو باز گرد و به هانول که بالاسرش ایستاده بود نگاه کرد: کمی لجبازی کردم...نباید بدون اجازت بیرون میرفتم اما الان واقعا به لوازم نقاشیم نیاز دارم...باید برم خرید....بادیگارد هم برام گذاشتی میدونی که کجاها میرم.
هانول زانوهاش رو خم کرد و روی هیونجین خم شد، با انگشتش روی صورت هیونجین کشید و روی لباش مکث کرد:برای همین اینطوری جذاب برام دراز کشیدی...
هیونجین میدونست که هانول از اینکه ازش سواستفاده بشه و بخواد گول بخوره متنفره برای همین گفت:نه...میخواستم قبل اینکه بری مسافرت یکمی خوش بگذرونیم..
زانوش رو بالا اورد و اروم بین پاهای هانول کشید:میخوام توی این دوروزی که نیستی اثرات اینکه صاحبمی روم باشه.
هانول پوزخند زد و دستش رو سمت گردن هیونجین برد و چوکرش رو جوری سمت خودش کشید که هیونجین مجبور شد به سمت بالا نیمه خیز بشه:این چیزی که دور گردنته به اندازه کافی نشون نمیده که صاحب داری؟
هیونجین دستش رو روی مچ دست هانول که روی گردنش بود گذاشت:دلیل نمیشه که بیشتر نخوامت.
هانول به چشم های کشیده ی هیونجین نگاه کرد. پسری که زیرش بود رو بیشتر از خودش میشناخت، میدونست که الان نیاز به سرگرمی داره.
_میخوام بوی بدنت روم بمونه....
هیونجین همینطور که زانوش رو بیشتر بین پاهای هانول فشار میداد ادامه داد:نمیدونم چرا وقتی یکی به گردنم نگاه میکنه هورنی میشم...این پسری که اوردی امروز هی با تعجب به گردنم نگاه میکرد...برام جذابه که همه میدونن برای توام.هانول تحریک شدن بدنش رو حس میکرد...هیونجین خیلی خوب بلد بود که تحریکش کنه. گردن هیونجین رو رها کرد و به بدنی که زیرش بود نگاه کرد.
بدن لاغر و بی نقصش زیر افتاب بود و اون توریِ سفیدی که دورش بود جذابیتش رو بيشتر میکرد.
ساعتی که دور مچش بود رو باز کرد و خطاب به هیونجین گفت:قرار نیست ببرمت روی تخت.
روی هیونجین کامل خم شد:همینجایی که شروع به شیطنت کردی کار رو تموم میکنم.هیونجین لبخند زد و بدنش رو با بی قراری تکون داد:کاری کن که کل عمارت بفهمن چه قدر برات هورنیم.
YOU ARE READING
Empire Of Lies
Fanfictionتو تاریک ترین طلوع خورشید زندگیم بودی. #مینسونگ #چانجین #چانگلیکس