جای گوشی کوچیکشو محکم کرد تا صدای مردو واضح تر بشنوه، فرصت بود که از کف میرفت. نفسهاش برای رسیدن به سینش باهم مسابقه میدادن ولی اون لبخند لعنتیش هنوزم گوشه لبش بود
_ دو نفر پشتتن، یکیم از جلو داره میاد.
از پشت دیوار نگاهی به جای مشخص شده انداخت و ضامن تفنگشو کشید، هدف گرفت و شلیک کرد. درست وسط هدف. یکی کم شد!
_ از پسشون برنمیای همین الانشم زخمیای باید خودتو برسونی کوچه بعدی اونجا یه ماشینه ازش استفاده کن وی!
نگاهی به دو تیر باقی موندش کردو خنده ای جنون وار سر داد سرشو به دیوار پشتش تکیه داد تا نفسی تازه کنه. کی میدونست تحویل یه عتیقه چند میلیون دلاری به اینجا ختم میشه؟! زخم بازوش امونشو بریده بود، صدای قدم هایی که هرلحظه بهش نزدیک تر میشدنو میشنید شاید برای همون بود که تصمیم گرفت به حرف پسر گوش کنه. نگاهی به فاصلش با کوچه انداخت و لعنت زیرلبی به شانسش فرستاد باید میدویید؛ راهی نبود.
_ این قراره خیلی جالب باشه.
همزمان با زمزمه ای که با لبخند رهاش کرد با تمام توان شروع به دوییدن کرد صدای تیرای اطرافشو میشنید، فرشته مرگ صداش میزد.
لحظه ای تامل کافی بود تا پاش لب صخره لیز بخوره_ افرین پسر همینطور ادامه بده
_ دهنتو ببند یونگ!
صدای خنده های پشت گوشی پسرو میشنید انگار اونم داشت خوش میگذروند!
صدای قدم ها محو تر شده بودن، صورتش از عرق خیس بود و بازوش نیاز به رسیدگی فوری داشت خون بود که از دست میرفت و نفسی که برنمیگشت.
با رسیدن به ماشین تامل نکرد و سوارش شد میدونست این کار یونگی برای یه راه دروی کوچیکه شاید واقعا باید ازش تشکر میکرد؟!
استارت زدو گاز رو تا ته فشار داد، ماشین از جا کنده شد دقیقا لحظه ای که فکرمیکرد خلاص شده ماشینی از پشت بهش کوبید که کمی به جلو خم شد
یعنی انقدر زود کلکشو فهمیده بودن؟
خندید!_ حرومزاده ها! نظرتون با یه خوشگذرونی کوچیک چیه هوم؟
دنده رو عوض کردو بیشتر به ماشین فشار اورد، هنوزم دنبالش بودن تفنگ اماده شلیکشو برداشت یه تیر حروم ماشین بغلش کرد، کشته دوم. بین ماشینا ویراژ میداد و هرازگاهی از سر هیجان داد میکشید اون کیم تهیونگ بود معنی واقعی کلمه وحشیِ ازاد.
کمی دیگه به پیچ میرسید و میتونست گمشون کنه پس سرعتشو بیشتر کردو اهمیتی به چراغ قرمزای بیشماری که رد میکرد نداد فقط پیچ جلوشو میدید غافل از پسری که از همه جا بیخبر منتظر سبز شدن چراغه تا از همون خیابون رد بشه.
زمانش رسید، فرمونو پیچوند و...وایسا! اون دیگه کی بود وسط جاده؟_گندش بزنن!
جهت فرمونو عوض کرد تا کوچیک ترین برخوردی با اون پسر نداشته باشه که نتیجیش یک دور کامل چرخش ماشین بود و چشمایی که اون لحظه در هم قفل شدن. زمان کند شد و زمین از حرکت ایستاد! فقط خط نامرئیای که بین دو جهان کشیده شده بود باقی موند، جاذبه توی چشماش جمع شده بود یا چی که نمیتونست نگاهشو بگیره؟
فقط چند ثانیه طول کشید و زمان به حالت عادی برگشت زمین شروع به حرکت کرد و خطی بود که با افتادن پسر قطع شد.
تهیونگ فرمونو محکم توی دستش گرفتو کنترلش کرد. نه! الان وقت از دست دادن حواسش نبود هنوزم صدای شلیکو از پشتش میشنید که به ماشین برخورد میکرد سرشو پایین تر اورد.دستشو روی گوشی کوچیک توی گوشش گذاشتو پسر منتظرو خطاب قرار داد_ یونگی! فاصلم باهات چقدره؟
_ حدود ۵ کیلومتر
نگاهی از ایینه به عقب انداخت و نیشخندی مهمون لباش شد و همونجا خونه کرد
_ خوبه.لاینشو عوض کردو به سمت مخالف رفت با هرحرکت، از تیر کشیدن بازوش چهرش جمع میشد. شاید اگه یه ادم تازه کار بود تا الان لاشه ماشینشم پیدا نمیشد ولی وی؟ اون اینکاره بود.
ماشینا یکی یکی با بوق بلندی از کنارش رد میشدنو میدونست شیشه پشتش به خاطر برخورد گلوله با خاک یکی شده فرصتو غنیمت شمردو از ماشین کنارش پیشی گرفت که کارش مصادف شد با برخورد اون ماشین و ماشین پشتش با کامیون روبه رو دستشو از پنجره بیرون کردو انگشت فاکشو تقدیمشون کرد_ جهنم خوش بگذره رفقا!
_ کارت خوب بود وی.
اروم وارد گاراژ شد و در پشتش بسته شد. یونگی لپ تاپشو بست و به پیشواز دوست عزیزش رفت
_ میبینم که موفق شدی سالم برگردی!
نگاهشو به زخم نسبتا عمیق بازوش انداخت و نیشخندی گوشه لبش نشست
_ البته تقریبا
_ نیش و کنایتو بذار برای بعد الان کاره مهم تری داریم. از کجا فهمیدن؟
_ اینکه عتیقه تقلبی بهشون انداختی؟ اوه کامان پسر درسته تو این کار رودست نداری اما از پدرخوانده روسم نمیشه کمتر از این انتظار داشت.
چهره پسر با اخم جمع شد، شک توی دلش ریشه کرده بود و از چیزی که فکرشو میکرد متنفر بود دستشو لای موهاش بردو به بالا هدایتشون کرد
_ نه یونگی یه جای کار میلنگه خودتم میدونی ما با بدتر از اینا سروکار داشتیم میخوام بهش رسیدگی کنی فهمیدی؟
یونگی هوف کلافه ای کرد و به دستش اشاره کرد میدونست پسر روبهروش بیش از حد لجبازه پس حرف زدن باهاش بی فایده بود
_ به بچه ها میسپارم برسیش کنن فعلا چیزی که نیاز به رسیدگی داره دستته!
تهیونگ چشماشو چرخوند که با ابروهای بالارفته یونگی مواجه شد زخمش اونقدرم عمیق نبود اما میدونست که نمیتونه از اینکار قسر دربره و خب دردش بی حوصلش کرده بود. اگه فقط سر اون پیچ لعنتی اون مزاحم پیداش نمیشد...
_ یه موش توی دم و دستگاهمونه هیونگ و من زبونی که به سود من نچرخه رو میبرم.
~♤~
چسب زخم دیگه ای برداشت و به مچ دستش زد چشماش از خستگی قرمز شده بودن و اخم وسط پیشونیش کلافگیشو بیداد میکردن.
_ تمومش کن جیمین حالم خوبه!
به پسر پشت تلفن غرید که صدای اعتراضشو شنید
_ حرف نباشه جونگکوک! عصر که خواستی بری حالت خوب بود حالا شبش که بهت زنگ میزنم میگی با یه روانی تصادف کردی و ازم انتظار داری نگرانت نباشم؟
گردنشو به عقب پرت کردو شقیقشو ماساژ داد هنوز از اتفاق یک ساعت پیش سرش درد میکرد. دستش بیشتر.
_ جیمین من نگفتم تصادف کردم گفتم زخمی شدم! حالاهم بیخیالش شو بذار بخوابم
منتظر حرف پسر نموندو گوشیو قطع کرد میدونست جیمین فقط نگرانشه ولی الان حالش اونقدری خوب نبود که بتونه به بقیه اهمیت بده هنوز اون چشمای خمار جلوی نگاهش بود چندثانیه بیشتر نبود ولی یک روز خستگی به جونش انداخته بود. نگاهش سنگین و تیز بود. نفسشو به بیرون فوت کرد و ابر خیالو کنار زد فردا روز دیگه ای بود. چه بسا ترسناک تر.
YOU ARE READING
Eros
Fanfiction(vkook) genre: dark romance, angest, action, thriller, smut اپ: شنبه یا چهارشنبه ها خلاصه: نوازنده باری که بزرگ ترین قاچاقچی عتیقه استاکرش میشه! میتونه با این موضوع کنار بیاد؟ یا رز های مشکی که هرشب کنار تختش پیدا میشه چی؟ سرنوشت چی براشون رقم میزنه...