خاطرات

565 55 27
                                    

(فلش بک 5 سال پیش)
_منظورت چیه باید از هم جداشیم یونگی؟

_ منظورم کاملا واضح بود هوسوک
خنجر دیگه ای درست توی قلبش فرورفت هربار که با خودش فکر میکرد از این شکسته تر نمیشه یه چیزی دوباره میشکوندش، ایندفعه قلبش هدف قرار گرفته بود و کسی که اسلحه دستش بود عشقش بود.

_ ببین یونگ من...من میدونم الان توی وضع خوبی نیستیم و مشکلات زیادی داشتیم ولی بازم اینکارت نامردیه!! تو نمیتونی اینکارو با ما...با من بکنی!

یونگی کلافه تر از همیشه روشو به نیمه جونش کرد. یعنی نمیفهمید اینکار برای اونم سخته؟

_ اگر منظورت از مشکل دعواهای همیشگیمونه پس اره هوسوک ما یه مشکل خیلی بزرگ داریم! محض رضای خدا من خسته شدم میفهمی؟

خسته شده بود؟ از اون یا از دعواهای همیشگیشون؟

_ خسته شدی؟خسته شدی یونگ؟ اره؟انقدر زود دلت رو زدم که حالا داری ازم میبری؟

اشک ناخواسته ای روی گونش ریخت توی این یک ماه اندازه 1 سال پیر شده بود. اره دعوا میکردن سر هم فریاد میکشیدن و وسیله میشکوندن ولی اخرش توی اغوش هم اروم میگرفتن. یونگی به چشمای غم‌الود پسرش خیره شد حاضر بود بمیره ولی این چشمارو اشکی نبینه. پایه های دنیاشو سست میکرد هر قطره ای که فرو میریخت اما باید با واقعیت روبه‌رو میشدن اونا برای همدیگه نبودن فقط بهم عادت کرده بودن.
بازدم خستشو بیرون داد و با لحن اروم تری به حرف اومد
_ بیا اروم تمومش کنیم خودتم میدونی که مایی نمیتونه وجود داشته باشه.

_ هیچوقت دوستم داشتی؟
اخرین طناب انداخته شد، اخرین شانس هوسوک برای نگه داشتن عزیزش استفاده شد؛ یونگی سکوت کرد. دوستش داشت؟ نه این برای توصیف حسش کافی نبود اون عاشق مرد روبه‌روش بود اما بعضی وقتا فقط باید رها کرد.طناب گرفته نشد و مرد از ته دره نجات پیدا نکرد و بارها پرت شد هوسوک میخواست بگه اشکالی نداره عشق من برای هردومون کافیه ولی فهمید نمیشه جلوی کسی که میخواد بره رو گرفت پس محکم تر از همیشه ایستاد و توی چشمایی که زمانی بهشون قسم میخورد نگاه کرد، مثل همیشه اروم نبودن؛ طوفان خونه خرابشون کرده بود.

_ باشه اگر این چیزیه که تو میخوای..تمومش میکنیم.

حتی بسته شدن درهم یونگی رو از جا تکون نداد همونجا ایستاد و به اندازه 5 سال صبر کرد اما هوسوک بهش برنگشت. رها کرده بود و حالا رها شده بود.

" بوی رفتن میدهی؛ در را باز میگذارم وقتی برو که گنجشک ها و ستاره ها خوابند..."

( زمان حال پارک مرکزی نیویورک)

دفعه قبلی که اینجارو ترک کرده بود پر از حس های مختلف بود تنهایی، غم، خشم و دوباره تنهایی، اونو بیشتر از همه میتونست حس کنه. قرار نبود برگرده. نمیخواست پا توی شهری بذاره که با هرگوشش خاطره داره اما وقتی خبر خیانت و کارای تهیونگ به گوشش خورد نتونست اونو بین این همه کثافت تنها بذاره البته که زندگی کار خودشو کرده بود دستای دونسنگش بیش از اندازه کثیف شده بود و هیچ کاری نمیتونست براش بکنه این مزیت کارشون بود یا سر یکیو میکنی تو اب یا خودت میشی اونی که سرش زیر اب میره.
نفس عمیقی از بوی برگ و گلای تازه کشید اما بیشترین عطری که حس کرد بوی کوکی شکلاتی تازه بود . صبح بدون خوردن چیزی فقط برای اینکه با یونگی و تلخی هاش روبه رو نشه از مقر زده بود بیرون و حالا این بو بی‌اندازه گشنش کرده بود.با چشماش دنبال نزدیک ترین کافه گشت که به کافه اونطرف خیابون رسید درش باز بود و مطمئن بود این رایحه دلنشین شکلات از اونجا میاد پس برای کمک به شکمشم شده قدم هاشو به اونجا کشید.با کشیدن در، زنگوله به صدا دراومد دکوراسیون ارومی داشت و بوی شکلات لبخند به لبش میاورد
_ این پسره ی خنگ فقط بلده منو نگران کنه نصف عمرم کم شده از دستش پوست بدبختمو ببین اخه! میکشمش خودم!

ErosWhere stories live. Discover now