بوی اهنِ دستاش اذیتش نمیکردن فقط یک تصویر بود که جلوی چشمش بود و میدونست باید قبل از اینکه دیوونه بشه بره سراغش .این راهو از بر شده بود، شب های زیادی رو تو این راه گذرونده بود، به گل روی صندلی نگاه کرد و چهره نگران و عصبی پسر جلوش ظاهر شد اون واقعا نمیدونست اخم ها ی توهم و رنگ پریدش با نور ماهی که روی صورتش میتابه عقل از سرش میپرونه؟ پاشو بیشتر روی گاز فشار داد و دستاش دور فرمون محکم تر شدن دوست داشت دستاشو بشوره و این بوی زننده رو از خودش پاک کنه؛ نمیخواست وقتی دوباره عطر پسرو توی ریه هاش میکشه بوی دیگه ای باهاش مخلوط شده باشه اما خودشم نمیدونست چطور و کی سوار ماشینش شد و با این سرعت روند دقایق انتظار به پایان رسیدن و شکارچی به مقصدش رسید.از ماشین پیاده شد و نگاه کلی به خونه انداخت. چراغاش خاموش بود و کسی دیده نمیشد. انتظار داشت بعد از تهدید پوچ پسر حداقل محافظ کوچیکی رو جلوی در خونش ببینه اما نه.لجباز تر از این حرفا بود که بخواد کسیو درگیر کار خودش بکنه و این هیجان تهیونگو بیشتر میکرد طوری که لب پایینشو به دندون گرفتو قدم هاشو بلند تر سمت پنجره برداشت با اولین تالشی که کرد قفل بودنشو متوجه شد اون چی فکرکرده بود؟ که یه پنجره بسته میتونه جلوی سایه ای که دنبالشه رو بگیره؟
_ هممم...که اینطور.
دستشو به جیبش رسوند و دسته کلید یدکو بیرون اورد اون زیاد طرفدار ورود معمولی نبود ولی اینبار چاره ای براش نذاشته بود. به طرف در اصلی رفتو و با چرخوندن کلید بازش کرد باوارد شدنش نفس عمیقی کشید خونه بوی عطر یاس میداد و خودش بوی خون و مرگ. ترکیب قشنگی بود. دستاش گز گز میکردنتا سمت سیگارش برنولی تهیونگ انتظارو دوست داشت میخواست با بهترین ویوی ممکن سیگارشو خاکستر کنه. پاهاش خودشون راهو بلد بودن و به سمت اتاق پسر کشیده شدن انگار جاذبه زمین اون قسمت جمع شده بود که هرکار میکرد به اونجا کشیده میشد.
بالاخره به جاذبش رسید. اون پسر زاده یک افسانه بود؛ افسانه ای برای قلبش که با هر قدم ردی از رنگ روی سطح زمخت روحش به جا میذاشت. نفسش اروم از بین لب هاش خارج میشد و به خیال خودش سایشو دور کرده بود. بی خبر از مردی که بین تک تک نفس هاش قلبشو جا میذاشت. چشماش بی ارادهبدن روبه روشو کاووش کردن انگار خدایی که ازش حرف میزدن حقیقت داشت وگرنه کی میتونست قلمشو انقدر زیبا حرکت بده؟! جلوتر رفت این فاصله براش کافی نبود، بیشتر میخواست.رزشو از جیبش دراوردو اروم روی صورت پسر حرکت داد از پیشونی روی گونه بعد روی چونه و در اخر روی لب هاش. تابهحال به خال زیر لبش دقت کرده بود؟ هر قسمت از این پسر به وجد میاوردش. لب هاش... اگر تصوری از مرگ جهان،فروپاشی ابدیت و پایان زندگی داشت نتیجش لب های پسر میشد. گلرو از صورتش دور کرد و روی میز گذاشت پسر توی خواب بیش از اندازه اروم بود و این تهیونگو ناراحت میکرد اون افسارگسیختگی جونگکوکو دوست داشت؛ نمیخواست افسارشو بکشه تا رامش کنه میخواست اروم اروم توش نفوذ کنه به طوری که فقط برای اون بتازه.
سیگارشو از پاکت در اوردو در حالی که روی تخت نشسته بود لای لب هاش گذاشت،فندکشو روشن کردو نخو به اتیش کشید.میدونست کمی دیگه پسر با بوی ت وتبیدار میشه ولی اون میل رفتن نداشت. اولین دودی که بیرون داد اخم های پسر توی هم جمع شد و دماغش از حس بوی تیزی تکون خورد که باعث تکخند مرد شددود بعدیو درست توی صورتش فوت کرد و اروم عقب کشیدو توی سایه ها کشیده شد جونگکوک با حس بوی تیز توت سرفه کرد و چشمای خوابالودش از هم باز شدن کمی طول کشید تا ریشه اون بو توی خاطراتش پررنگ تر بشه و در کسری از ثانیه ترس و اضطراب وجودشو پر کنه...یعنی قفل کردن درو پنجره هم براش کارساز نبود؟ اون هنوزم توی خونش بود یا رفته بود؟چشماشو اطرافش چرخوند، نگاه خیره ای رو حس میکرد که درحال کاویدن جسمشه اما منشاش رو نمیدید . اتاق تاریک بود و دیدش تار. با دیدن باریکه دودی از طرف تاریک گوشه اتاقش دیده میشد توی خودش جمع شد. چه مدت اونجا ایستاده بودو نگاهش میکرد؟ قلبش تند میتپید و هزاران افکار توی سرش میچرخید تا زمانی که لب هاش به سخن باز شدن
YOU ARE READING
Eros
Fanfiction(vkook) genre: dark romance, angest, action, thriller, smut اپ: شنبه یا چهارشنبه ها خلاصه: نوازنده باری که بزرگ ترین قاچاقچی عتیقه استاکرش میشه! میتونه با این موضوع کنار بیاد؟ یا رز های مشکی که هرشب کنار تختش پیدا میشه چی؟ سرنوشت چی براشون رقم میزنه...