قدم هاشو اروم سمت خونه کشید استایل سیاهی که تنش بود با فضای جنگلی و تاریک اطرافش مچ شده بودو کاری کرده بود که توی دید نباشه میدونست در ورودی به احتمال زیاد قفله پس به دنبال در پشتی گشت، نگاه کوچیکی به اطرافش انداخت و به سمت پشت خونه حرکت کرد، خونه کوچیکی بود پس زیاد وقتشو نمیگرفت
با پیدا کردن در چوبی دیگه ای با هیجانی که از ایدش توی رگ هاش ریخته شد بود دستگیره رو اروم پایین کشید در کمال تعجب با قفل بودن در مواجه شد!نیشخندی ازمحافظه کار بودن پسر روی لب هاش نشست که با دیدن پنجره کنارش پاک شد این اخرین راه ورودش نبود بالاخره انقدر میگشت تا راهی برای ورود خودش پیدا کنه ولی برای امشب این اخرین راهش بود و تهیونگ مرد صبوری نبود اون امشب کارشو انجام شده میخواست.
پنجره رو اروم و بی صدا بالا کشید و بینگو! باز شد._خودشه!
توی دلش به قیافه ای که پسر صبح به خودش میگیره خندید اون قطعا از قفل نکردن پنجرش پشیمون میشد!نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و دستاشو به هم زد تا خاک نشسته روشون رو پاک کنه داخل خونه هم چیزی از بیرونش کم نداشت دکور کرمی قهوه ای حس گرمی رو بهش منتقل میکرد و گیاهایی که اطراف خونه گذاشته شده بودن زندگی رو به جریان مینداخت.
توی دلش سلیقه پسرو تحسین کرد .
چشمش به لیوان نصفه ویسکی روی میز افتاد قدم های سبکشو به سمت لیوان کشید و با یه حرکت همشو سر کشید چهرش از گرمی و تلخی مایع جمع شد، با دستش باقی مونده مایع رو از دور دهنش پاک کرد و لیوان خالی رو سرجاش گذاشت. دوباره نگاهی به اطراف انداخت و سرشو برای تایید بالا پایین کرد
با دیدن نور کم سویی که از ته راهرو میتابید به همون سمت حرکت کرد و در نیمه باز اتاقو کامل باز کرد.
اما با دیدن صحنه ای که نگاهش شکار کرد برق لحظه ای از چشماش گذشت، مهتاب به زیبایی از پنجره کوچیک اتاق روی صورت پسر پیچیده شده توی ملافه های مشکی میتابید انگار این رنگ فقط برای همین پسر ساخته شده بود مهم نیست مالفه باشه یا لباس تا زمانی که تیره باشه به تنش میشینه.
نزدیک تر شد میخواست هر لحظشو ثبت کنه و هر ثانیه از کارش مطمئن تر میشد.صورتش کمی عرق کرده بود که باعث چسبیدن چند تار مشکی روی پیشونیش شده بود اما دستش برای جابه جا کردن تار های به برف نشسته بلند نشد. نمیخواست پسرو بیدار کنه و جلوی خوشگذرونیشو بگیره. سرشو کج کردو عمیق تر خیره شد.نفس هاش اروم از بین لب های نیمه بازش خارج میشد و قفسهسینش اروم بالا پایین میشد و ارامش پسرو نشون میداد_ زیادی خوشگله...
زمزمش فقط برای خودش قابل شنیدن بود اخم کمرنگی از وقتی که داشت میگذروند روی پیشونیش نشست و دستشو سمت جیب پشت شلوارش برد ، جسم مخفی شده رو اروم بیرون کشید از هیجان نشسته توی وجودش لبشو گاز گرفت و گلبرگ های گل مشکی توی دستشو اروم نوازش کرد کمی از عطرشو وارد بینیش کرد که عطر پسر هم راه خودشو پیدا کرد وتلفیقی از بوی میخک و رز وجودشو گرفت
گل رو روی میز کنار تخت گذاشت و نگاه اخرو بهش انداخت به این ارامش پسر عادت نداشت دوست داشت گیتارشو به دست بگیره رو روحیه سرکششو به رخ وجودهای معلقِ درمونده بکشه.
YOU ARE READING
Eros
Fanfiction(vkook) genre: dark romance, angest, action, thriller, smut اپ: شنبه یا چهارشنبه ها خلاصه: نوازنده باری که بزرگ ترین قاچاقچی عتیقه استاکرش میشه! میتونه با این موضوع کنار بیاد؟ یا رز های مشکی که هرشب کنار تختش پیدا میشه چی؟ سرنوشت چی براشون رقم میزنه...