بدهی

720 69 48
                                    

(فلش بک/خونه جئون)

توی خودش جمع شده بود و پاهاش رو بغل کرده بود میترسید سرشو بلند کنه و دنیا روی سرش خراب شه یاد گرفته بود وقتی میترسه تا 10 بشماره و بعدش چشماشو باز کنه ولی با هر شماره صدای شکستن وسایل بالا میگرفت و قلب کوچیکشو میلرزوند شمارش اعداد از دستش دررفت و بیشتر ترسید. دونه های شفاف اشک از روی گونش پایین میچکیدن و لباش
میلرزید. دستشو جلوی دهنش نگه داشت تا هق هق شو خفه کنه صدای کوبیدن چوب و دادهای عصبی گوششو عذاب داد پس با دستاش چنگشون زد اما فریاد های پدرش انقدر بلند بود که از شکاف کوچیک بین انگشتاش فرار میکردنو خودشونو بهش میرسوندن باریکه نوری از درز در کمد روی صورتش افتاده بود و
دید کوچیکی بهش میداد. پدرش این داخل حبسش کرده بود، نمیدونست تاریکی جونگکوکو بیشتر میترسونه؛ نمیدونست کوک تاریکیو هیولایی میدید درانتظار شکار کردنش.

صداها اروم گرفت و چوبی به زمین کوبیده نشد، فریادی بالا نرفت وچیزی شکسته نشد . فقط سکوت بود. جونگکوک شجاعت ریخته شدشو جمع کردو از لای درز کمد بیرونو نگاه کرد. تاریک بود. به خودش بیشتر لرزید تا زمانی که در باز شدو چهره خیس از عرق پدرش و نفس نفس زدناشو شنید. مرد جلوش زانو زد و برای اولین بار اشک های ریخته شدشو پاک کرد

_ جونگکوکا...حتما ترسیدی مگه نه؟کوک سرشو چندبار برای تایید تکون داد که مرد دستای لرزونشو بهش نشون داد

_ ببین...منم ترسیدم. باباییم ترسیده جونگکوکی.

دستشو جلوی پسر دراز کردو لبخند ارومی زد

_ بابایی میخواد بره یه جایی که دیگه نترسه توام باهام میای پسرم؟

پسرم...خیلی وقت بود که این جمله رو از پدرش نشنیده بود عادت کرده بود نحس صدا بشه یا ب ا دست نشون داده بشه و با نفرین ازش یاد کنن، جونگکوک زیادی کوچیک بود برای فهمیدن نیت
پشت حرفای پدرش.بدون مکث سرشو تکون داد و دستشو گرفت، لباش هنورم میلرزیدن و گلوله های اشک بی امون از چشماش پایین میریختن.از کمد بیرون اومد و چشمای درشتشو دور خونه چرخوند؛ همه چی به خاک نشسته بود. مبلی که مادرش عادت داشت روش بشینه و براش کاله و لباس ببافه داغون شده بود. رادیویی که پدرش هرروز اخبارو ازش چک میکرد تیکه تیکه شده بود، مادرش همیشه از مرد میپرسید با وجود دیدن اخبار از تلویزیون چه نیازی به دوباره شنیدنش از رادیو داره و جواب مرد همیشه یک چیز بود:
" گاهی نیازه یک خبرو بارها بشنوی تا بتونی باورش کنی"

با کشیده شدن دستش نگاهشو به پدرش داد که عرق سرد گردنشو گرفته بود وچشماش سرخ شده بود جونگکوک از پدرش نمیترسید اما از زندگی بدون اون چرا. حاضر بود بارها کتک بخوره و سرش بشکنه اما طرد نشه؛ از تنهایی متنفر بود.
جلوی اتاق که رسیدن مرد دست کوکو رها کرد و به سمتش برگشت

ErosWhere stories live. Discover now