paet 3

143 22 0
                                    

چند دقیقه بعد استاد با برگه های توی دستش وارد کلاس شد
خیلی اروم برگه ها روی میز گذاشت با مرتب کردن عینکش به بچه ها خیره شد.
این زن یکی از سخت گیر ترین استاد این دانشگاه بود
: خب حضور غیاب رو شروع میکنیم
یونگی تا این حرف رو شنید خودشو همراه صندلی جلو کشید تا بتونه اسم پسرک رو بفهمه
بعد از گفتن چندین اسم بالاخره نوبت پسر رسید
: جانگ هوسوک
پسر با شنیدن اسم دستشو بالا کرد اینجا بود که یونگی فهمید پسری که توی بار باهاش برخورد کرد
و الان تو یه کلاس باهاش درس میخوند، اسمش چیه.
: مین یونگی
پسر یهو دستشو بالا برد به بقیه بچه ها نگاه کرد، اون ادم ها جوری نگاش میکردن
که انگار کار اشتباهی انجام داده
مخصوصا نگاه های هوسوک
: اقای مین.. میتونم بپرسم شما با مین یونگ چه نسبتی دارین
یونگی همین جور که به بچه های کلاس نگاه میکرد به ارومی از جاش بلند شد به چشم های عصبی استادش نگاه کرد
-خب مین یونگ برادر منه
خانم پارک نفسی کشید و عینکش رو مرتب کرد، هوسوک با تعجب به یونگی خیره شد
که با استرسی که داشت به استاد نگاه میکرد.
هوسوک فهمیده بود که یونگی برادر کسی که جلوی اون همه ادم ازش جدا شد
ولی وقتی با دقت بیشتری نگاه میکرد، یونگی صدوهشتاد درجه با یونگ فرق داشت
: میتونی بشینی جناب مین
پسر نفسی کشید به ارومی روی صندلی نشست ناخودآگاه چشمش به هوسوک افتاد
حتی خود یونگی هم نمیدونست که پسر چرا اینطوری نگاش میکنه.
از نگاه هاش میشد برای دوست شدن باهاش باید کلی زحمت بکشه.
-چرا اینقدر عجیب نگاه میکنه؟ 
حدود یک ساعت بعد کلاس تموم شد، بچه های کلاس دونه دونه خارج شد و الان فقط یونگی و هوسوک توی کلاس مونده بودن.
یونگی با بستن زیپ کیفش به سرعت به سمت هوسوک دویید و دقیق جلوش وایستاده
-خب حرفی نداری بهم بزنی
هوسوک کتاب هاشو توی کیفش گذاشت هیچ اهمیتی به یونگی نمیداد.
یونگی هی با خودش مرور میکرد که قبل از فهمیدن اینکه اون برادر یونگ هست که اتفاقی افتاد
-مثلا یه عذرخواهی کوچیک
پسر بازم به حرف های یونگی هیچ اهمیتی نمیداد
جوری نادیدش میگرفت که باعث میشد قلب پسر به درد بیاد
-میشه حداقل نگام کنی
هوسوک به ارومی چشم هاشو به یونگی داد که با نگرانی بهش خیره شده
+مگه ما چه نسبتی داریم که بخوام نگات کنم
یونگی با دستش بند کیفش رو محکم گرفت و سرشو بالا گرفت
-برای یه مکالمه عادی باید به همدیگه نگاه کرد.. حتما که نباید نسبت خاصی داشته باشیم
هوسوک کیفش روی میز گذاشت به میز تکیه کرد به نگاه کردن به یونگی ادامه داد
+چی میخوای؟؟
یونگی لبخندی زد برای اینکه بتونه یه صحبت تاثیر گذاری  داشته باشه یه قدم به جلو برداشت
-گفتم که یه عذرخواهی کوچیک
+عذر خواهی؟؟ 
پسر با شنیدن کلمه عذرخواهی با تعجب به یونگی نگاه میکرد و با خودش میگفت چرا باید ازش عذرخواهی کنه
-بابت دروغی که بهم گفتی.. باعث شدی با یه ادمی که ده برابر خودمه درگیر بشم 
هوسوک با یاداوری کاری که کرده بود شروع کرد به خندیدن خیلی اروم دستشو روی شونه های یونگی گذاشته بود.
درسته این حالت برای هوسوک کاملا عادی بود ولی اونی که قلبش تند تند میزد، یونگی بود
+بیخیال پسر فقط یه شوخی کوچیک بود
-این شوخی تو کم مونده بود منو به کشتن بده
هوسوک تا خواست حرفی بزنه متوجه پسری شد که به ارومی وارد کلاس شون شد
دستشو از روی شونه یونگی برداشت با ریز کردن چشم هاش میخواست
بفهمه این پسر کیه که توی کلاس شون فضولی میکنه
: یونگی هیونگ 
پسر به ارومی برگشت با دیدن تهیونگ که وسط کلاس وایستاده با تعجب بهشون خیره شده
: مزاحم شدم..میخوایید من برم شما به کارتون ادامه بدین
تهیونگ ته حرفش جوری خندید که یونگی از پسر فاصله گرفت با تمام سرعت به سمتش امد
جوری از کلاس خارج شدن که کم مونده بود یکی از پاهای تهیونگ پیچ بخوره
: وای هیونگ.. یواش تر 
تهیونگ شروع کرد به مرتب کردن لباسش و از طرفی پسر به هوسوک نگاه میکرد که با دختر به سمت بوفه دانشگاه
: خودشه؟
-چی خودشه؟!
تهیونگ اخمی کرد دستش روی شونه پسر گذاشت صاف توی چشم های پسر نگاه کرد
: همونیه که روش کراش زدی
یونگی دست پسر رو انداخت به راه رفتن ادامه میداد
تهیونگ فهمیده بود یونگی هم مثل برادرش به پسرا علاقه داره ولی نمیخواد این حقیقت رو باور کنه.
پسر با خودش فکر میکرد که یونگی با ادم های زیادی در ارتباط بوده
ولی با دیدن اونا اینقدر بهم نریخته، پس حتما این پسر یه چیزی داشته که یونگی جذبش شده. 
: میخوای شماره شو برات گیر بیارم
-نه هنوز خیلی زوده... همین جوری شم بقیه بچه ها بد نگام میکنن
: خب اینکه طبیعیه
یونگی تا این حرف رو شنید سر جاش وایستاد به تیهونگ خیره شد
-اون وقت چرا؟؟ 
: به خاطر اینکه تو برادر ادمی هستی که توی دانشگاه با همه بوده
یونگی به ارومی به اطرافش نگاه کرد و دوباره به تهیونگ خیره شد
: ناراحت نشی هیونگ ولی برادرت با همه بوده.. به همین  خاطره بقیه فکر میکنن توام مثل اونی 
-اخ از دست تو هیونگ 
یونگی نفسی کشید به راه رفتن ادامه داد، پسر میدونست برادرش برای حرص دادم پدرش با انواع ادم ها تو رابطه بوده
ولی اصلا فکرشو نمیکرد توی دانشگاه همه کار میکرده جز درس خوندن.
پسر با برادرش خیلی تفاوت داشت، یونگی برخلاف یونگ یه ادم ساکت و اروم بود که به هیچکس کاری نداشت.
علاوه بر درس توی گیتار زدن و پیانو زدن مهارت داره و خیلی دوست داره برای بچه ها کوچیک کلاس های اموزشب بزاره
به هر حال یونگی میخواست خیلی اروم و یواش یواش نزدیک هوسوک بشه و عشق خودشو توی دلش بکاره.
اول از همه باید مطمئن میشد که به پسر حس داره یا نه بعد اون موقع خود عشق توی دل جفت شون ریشه میکنه و با عشق ورزی به هم اون ریشه تبدیل به درخت بزرگی میشه.

my choice Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin