: همه بچه ها جمع شید
هوسوک تا صدای زن رو شنید نفسی کشید. روی ملافه ای داخل چادر پهن کرده بود، نیم خیز نشست
+این چی میگه صبح به این زودی
یونگی پوفی کشید دستاشو به قصد کش دادن بدنش بالا کرد، به ارومی سرشو از روی بالشت برداشت.
-باز چیشده
هوسوک شونه هاشو بالا انداخت همراه یونگی از چادر بیرون زد.
دو پسر اخرین نفراتی بودن که به جمع بقیه دانشجو ها اضافه شدن
: خب چون امروز اخرین روزه.. تصمیم داریم شما رو برای قایق سواری به دریاچه ببریم
هوسوک اخمی کرد به زنی که از خوشحالی به بچه ها نگاه میکرد.
با خودش میگفت چرا باید سر صبحی برای قایق سواری به دریاچه برن، وقتی میشد سر غروب اینکارو انجام داد
+چه عجله ای اخه
یونگی لبخندی زد نیم نگاهی به اطرافش کرد، میخواست قبل از اینکه یه حرکتی بزنه؛ وضعیتی که توشه رو چک کنه.
وقتی فهمید کسی به اونا نگاه نمیکنه، به سمت پسرک رفت به ارومی گونه بوسید.
-بیخیال هوسوک.. خوش میگذره
پسر با تعجب به یونگی نگاه کرد که توی چشماش خیره شده.
کاش میتونست حسی که توی دلشه از طریق چشماش به یونگی بفهمونه.
کاش بدون اینکه به زبون بیاره، یونگی همه چی رو بفهمه
+تو اینجور فکر میکنی؟؟
پسر سرش رو تکون داد به ارومی وارد چادر شد تا وسیله هایی که لازمه رو با خودش ببره.
حدود یک ساعت پیاده روی از بین سبزه ها، تخته سنگ ها بالاخره به مقصدشون رسیدن.
تقریبا حدود شیش تا قایق به تخته چوب ها بسته شده بود و باید دو نفری داخل شون می رفتن پارو میزدن.
-بیا سوار شیم
یونگی با ذوق دست های پسر رو گرفت باهم دیگه سوار قایق شدن
یونگی با ذوق پارو ها رو گرفت به پسری که از شدت استرس لبه های قایق رو گرفته بود، نگاه کرد.
-هوسوک اصلا نترس من پیشتم... خب
پسر با وجود اینکه از موج های دریاچه که محکم به قایق برخورد میکرد از ترس میلرزید ولی با وجود یونگی، حس میکرد میتونه بر ترسش غلبه کنه.
میتونه با خیال راحت به دریاچه ابی رنگی خیره بشه که به اندازه کل جهان زیبا بود.
یونگی خیلی اروم شروع میکرد به پارو زدن، از اونجایی که سعی میکرد
اروم تر پارو بزنه تا هوسوک نترسه، از بقیه بچه ها عقب مونده بود.
اما با این حال هیچی براش مهم نبود فقط میخواست پسر از چیزی نترسه
+یون.. میخوای یکم سریع تر پارو بزن
-نه.. نباید عجله کنیم
با اینکه یونگی خیلی اروم به سمت جلو حرکت میکرد اما موج های خیلی محکمی به قایق شون برخورد میکرد.
جوری ضربه ها محکم بود که یونگی روی پارو زدن تمرکزی نداشت هر لحظه ممکن بود قایق چپ کنه.
زن با دیدن قایق پسرا با تمام توانش داد میزد که پارو زدن رو ادامه نده ولی صدا اصلا به گوش یونگی نمیرسید
-یونگی... خواهش میکنم یه کاری کن
پسر نمیدونست باید چیکار کنه، از طرفی موج دریا بیشتر به قایق برخورد میکرد تا اینکه یه موج بزرگ باعث چپ کردن قایق شد.
همه بچه ها با چپ کردن قایق دو پسر از حرکت ایستادن. از طرفی زن برای نجات دو پسر هیچکاری نمیکرد فقط داد و بیداد میکرد.
انگار با فریاد زدم میشد دو پسری که برای نجان دادن زندگی شون توی اب در حال جنگ ان.
همون لحظه یونگی بالا امد ولی هیچ اثری از هوسوک نبود.
پسر هرچی به اطرافش نگاه میکرد بازم هوسوک رو نمیدید.
-هوسووک
یونگی وقتی هوسوک رو ندید داخل اب شیرچه زد به سمت پسری که خودشو تسلیم کرده بود، شنا میکرد.
هوسوک کاملا بی هوش بود کم کم به اعماق اب میرفت نا اینکه یونگی مچ دستش رو گرفت به سمت نوری که از بالای سرشون می امد، شنا کرد.
حدود چند ثانیه بعد جفت شون از اب بالا امدن،پسر به سمت خشکی شنا میکرد.
-هوسوک طاقت بیار... رسیدیم خشکی
یونگی به ارومی پسر روی زمین خاکی گذاشت به چشم های بسته اش نگاه کرد.
زن خیلی اروم ازشون دور شد تا بتونه به بقیه قایق ها نظارت داشته باشه.
اصلا براش مهم نبود به خاطر حماقت اون کم مونده بود دو پسر توی اب غرق بشن.
چون هر دوتاشون حالشون خوب بود لازم نبود دیگه نگران چیزی باشه.
-هوسوک.. ازت خواهش میکنم دوباره چشماتو بهم نشون بده
یونگی نمیخواست دست رو دست بزاره و اینجوری هوسوک از دست بده.
پس روی زانو هاش نشست و خیلی اروم دستاشو روی هم گذاشت.
به سمت پسرک خم شد دستاشو روی قفسه سینه هوسوک گذاشت، شروع کرد به فشار دادن.
بعد از چند دقیقه یونگی به اینکارش ادامه میداد تا اینکه هوسوک بیدار شد
مقدار ابی که خورده بود رو بالا اورد
-هوسوک... خداروشکر
پسر به ارومی سمت یونگی برگشت به چشم های پسر خیره شد.
هوسوک زمانی که داخل اب افتاد به این فکر میکرد که هنوز به یونگی اعتراف نکرده.
یعنی اگه قبل از اینکه حسش رو به پسر بگه از دنیا بره، هیچوقت خودشو نمیبخشه
پسر بلافاصله به سمت پسر خم شد به ارومی لب های یونگی رو بوسید.
هوسوک برای اینکه فاصله رو از اینی که هست کمتر کنه، دستشو پشت گردن یونگی برد.
یونگی بعد از چند دقیقه به خودش امد کنترل بوسه رو به دست گرفت.
اینبار سعی داشت خیلی اروم پیش بره تا دوباره اسیبی به هوسوک وارد نکنه.
+اهه
پسر به خاطر کمبود اکسیژن از یونگی فاصله گرفت توی چشماش نگاه کرد.
چشم هایی که اگه خودتو رها میکنی، توش گم میشدی.
چشم های مشکی رنگی که ادم رو به زانو در میاره
+هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی این حرف رو بزنم ولی
هوسوک با دو دستش یقه لباس یونگی رو گرفت توی همون چشم ها خیره شد
+ولی حس میکنم نمیتونم بدون تو ادامه بدم، حس میکنم بدون تو یه تیکه اشغالم مین یونگی
یونگی با تعجب به پسری خیره شد که به خاطر سردی هوا به خودش میلرزید
+من دوست دارم مین یونگی
پسر با خوشحالی دست هایی که دور یقه لباس حلقه شد بود رو گرفت با لبخند بهش خیره شد
-منم دوست دارم.. جانگ هوسوک
هوسوک از اینکه تونسته بود به یونگی اعتراف کنه، از اینکه بالاخره به حرف دلش گوش داده بود عمیقا خوشحال بود
دو پسر بدون برای استراحت زودتر از بقیه به چادر هاشون برگشتن.
تا زمانی که به چادر میرسیدن، دست های همدیگه رو ول نمیکردن.
با اینکه اعتراف شون خیلی یهویی بود اما بازم تونسته بودن حرف های دلشون رو بهم بزنن.
YOU ARE READING
my choice
Fanfictionخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه