هوسوک با تمام سرعت داخل محوطه دویید با چشماش به اطرافش نگاه میکرد.
با ندیدن یونگی فهیمد که صدرصد خونش رفته.
+دیر کردم.. خیلی دیر کردم
پسر به گشتن ادامه داد، همین جور قدم زنان دنبال پسرک میگشت
که شاید گوشه های محوطه پیداش کنه ولی هیچ اثری از یونگی نبود
: دنبال کسی هستی
هوسوک به سرعت برگشت با دیدن تهیونگ دلش روشن شد.
میدونست یونگی بدون خبر دادن به تهیونگ هیچ جایی نمیره
پس شاید بدونه یونگی کجا رفته
+ازت خواهش میکنم اگه میدونی یونگی کجاست بهم بگو
تهیونگ وقتی هوسوک رو اینقدر درمونده دید، یا تعجب بهش خیره شد.
نمیدونست چرا پسری که چشم دیدنش رو نداشت، اینجوری با ملایمت باهاش حرف میزد
: من نمیدونم هیونگ کجاست.. بهم خبر نداده
پسر تا این حرف رو شنید با دستاش موهای مشکی رنگش رو عقب داد یک قدم به عقب برداشت.
با خودش گفت چقدر از دستش ناراحت بود که حتی به تهیونگ هم نگفته بود که کجا رفته.+میشه وقتی فهمیدی کجاست بهم خبرشو بدی
پسر سرش رو تکون داد به ارومی از دانشگاه خارج شد. حال پسر اینقدر داغون بود
که حوصله کلاس اخر رو نداشت پس دلش خواست بدون اینکه به کسی بگه به خونه برگرده.
........
هوسوک به ارومی لیوان دمنوش رو برداشت به سمت مبل رفت.
الان چهار ساعتی میشه که از یونگی بی خبره.
چهار ساعت کامل نه چهره شو دیده نه صداشو شنیده بود.
هوسوک الان از بغل های طولانی، بوسه های کوچیک و عطر تن یونگی محروم بود.
این محرومیت باعث میشد قلبش به درد بیاد، باعث میشد از یه ادم سندگل تبدیل بشه به یه ادم افسرده.
همین طور که پسر اونو تبدیل کرده بود به یه ادم شاد پر انرژی، همین طوری هم شد یه ادم بیحال
+توروخدا یه خبری ازت بشنوم
همون لحظه صفحه گوشی پسر روشن شد.
با اینکه حوصله جواب دادن به پیام های هیچکس رو نداشت
ولی با دیدن اسم یونگی به سرعت گوشی رو بین دست هاش گرفت.
: یونگی هیونگ رو پیدا کردم.. ادرس بار رو برات میفرستم
هوسوک نفهمید کی از جاش بلند شد با تمام سرعت لباس هاشو عوض کرد.
حالا که تونسته بود پسر رو پیدا کنه باید در هر صورت از دلش در می اورد
باید بهش میگفت که اون زمان اشتباه کرده بود.
بعد از چند دقیقه یونگی رو در حالی که سرش روی میز گذاشته بود، پیدا کرد.
با اینکه چهره یونگی اصلا مشخص نبود ولی هوسوک از پشت سر هم تشخیص داده بود.
+یونگی.. بیدار شو
پسر به ارومی سرشو بالا کرد با دیدن هوسوک لبخندی زد. با کمک های هوسوک از روی صندلی بلند شد به میز کوچیک کنارش تکیه داد.
یونگی همین جور با چشم های خمار به پسرک نگاه میکرد، پسری که تویه نگاه عاشقش شده بود.
یه برخورد کوچیک باعث شد زندگی یونگی از این رو به این رو بره
-اینجا رو یادته؟؟
هوسوک با تعجب به حرف یونگی سرشو به نشونه "نه" تکون داد.
هوسوک نمیدونست چرا باید این بار رو یادش باشه
-اینجا همون جاییه که من تویه نگاه عاشقت شدم
پسر تا این حرف رو شنید به اطرافش نگاه کرد و فهمید اینجا همون جایی که هر شب مست میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/374198659-288-k450353.jpg)
CZYTASZ
my choice
Fanfictionخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه