یونگی به سرعت از ماشین پیاده شد به ارومی در رو برای هوسوک باز کرد
پسر از اینکه یونگی در ماشین رو براش باز کرده بود با تعجب بهش خیره شد.
+ میتونستم بازش کنم
-دلم خواست خودم برات بازش کنم
هوسوک بار ها توی ذهنش رفتار های پسر رو تحسین میکرد
با خودش میگفت یونگی خیلی بهتر از اون برادر احمقشه که فقط به فکر خوش گذرونی خودشه
+خیلی ممنون
یونگی از اینکه پسر ازش تشکر کرده بود ته دلش احساس عجیبی بهش دست داد
احساسی که باعث شد پروانه های توی دلش شروع به پرواز میکردن.
یه جورایی یونگی عاشق این حس بود، حسی که فقط کنار هوسوک احساسش میکرد
-پس اینجا خونته
پسر به ارومی سمت خونه ای برگشت که کاملا به شخصیت هوسوک میخورد.
خونه ای کوچیکی که اطرافش گل های رنگارنگی کاشته شده بود
+اره... به سختی تونستم بخرمش
یونگی نگاهشو از خونه به چهره پسر داد که با افتخار به خونه ای که به هزار بدبختی گرفته بود، نگاه کرد.
یونگی با خودش میگفت یعنی من عاشق یه پسر شدم.عاشق یه پسری که عین فرشته ها بود.
+چیزی روی صورتمه
-اوهوم... زیبایی بیش از اندازه
هوسوک تا این حرف رو شنید محکم روی بازوی پسر رو زد به سمت خونش رفت
یونگی دستشو روی بازوش گذاشت به رفتن پسر نگاه میکرد.
ده دقیقه طول کشید تا بفهمه اون لحظه در جواب پسر چی گفته
-یونگی احمققق.. احمقق
پسر سرشو هر چند دقیقه به شیشه ماشین میکوبید و توجه راننده رو به خودش جلب میکرد
ولی یونگی اهمیتی نمیداد و محکم تر از قبل به شیشه میکوبید
-چرا اون حرف رو زدممم اخههه
حدود ده دقیقه خودزنی بالاخره جلوی در خونه پیاده شد با تمام نا امیدی به سمت خونه رفت.
حالا باید سه ساعت کامل به غر زدن های پدرش گوش میداد.
از اینکه چرا جواب تماس هاشو نداده، چرا یهویی از دانشگاه غیبش زده، باید به تک تک این حرف های تکراری گوش میکرد
.........
هوسوک به ارومی چشم هاشو باز کرد و خودشو برای به روز دیگه اماده میکرد.
وقتی توی ناخوداگاهش به یونگی فکر میکرد،بدنش شروع به حرکت میکرد.
انگار که فرمان بدنش دست خودش نبود
+چرا الان بهش فکر کردی
پسر افکاشو کنار زد به ارومی از روی تخت بلند شد به سمت دستشویی رفت، خیلی اروم شیر اب رو باز کرد و صورتش شست.
بعد از اینکه کارش توی دستشویی تموم شد به ارومی در کمدش رو باز کرد و یه شلوار ابی رنگ با یه پیرهن ابی با خط های سفید پوشید
+اینم از این
خیلی اروم از اینه فاصله گرفت کیفش از روی تختش برداشت.
حالا باید با اتوبوسی که فقط توی ده دقیقه اونو به دانشگاهش میبرد، میرسوند.
همینکه اتوبوس جلوی دانشگاه پیادش کرد با قدم های اهسته وارد محوطه شد
+اون یونگی نیست
پسر با دیدن یونگی که روی صندلی نشسته با دقت خط به خط کتابش رو میخونه یک قدم برداشت اما یهو سرکله تهیونگ پیدا شد.
پسر بند کیفش توی دستش محکم گرفت با دیدن یونگی که کنار اون پسر چقدر خوشحاله سرجاش وایستاد
نمیدونست چرا هر وقت تهیونگ کنار یونگی میدید اینقدر عصبی میشد
دلش میخواست دونه دونه تار های موی پسر رو از کلش بکنه ولی حیف که تهیونگ بهترین دوست یونگی بود.
+اصلا بره به درک
هوسوک بدون اینکه ذره ای اهمیت بده به سمت کلاسش رفت
از اینکه یونگی رو اینقدر خوشحال کنار رفیقش دیده بود حالش بد شده بود.
دوباره میخواست بره به همون بار همیشگی و تا دلش میخواد مست کنه
ولی حیف که با شروع شدن دانشگاه وقت اینکارا نداشت.
-سوکا
پسر با شنیدن صدای یونگی سرجاش وایستاد به ارومی سمتش برگشت.
یونگی مثل همیشه لبخندی به لب هاش داشت به فرشته ای که حس میکرد عاشقش شده، نگاه کرد
-توام با استاد پارک کلاس داری؟!
+اره
هوسوک خیلی خشک جواب پسرک رو داد به سمت کلاسش حرکت کرد.
یونگی نفهمید یهو چه اتفاقی افتاد که هوسوک اینقدر خشک جوابش رو میداد.
با این وجود خودشو جمع و جور کرد با قدم هاش خودشو به هوسوک رسوند
-در واقع من قطعات شعر استاد پارک رو خیلی دوست دارم... میخوام یه روزی با گیتار اهنگ هاشو بزنم
هوسوک بدون هیچ اهمیت به حرف های یونگی به راهش ادامه میداد ولی این پسر بود که با نادیده گرفته شدن
توسط هوسوک، قلبش ریش ریش میشد.
با اینکه اونا رابطه خاصی نداشتن ولی اینجور نادیده گرفتن باعث ناراحتی یونگی میشد
-یه لحظه وایستااا
یونگی به سرعت مچ دست هوسوک رو گرفت و کاری کرد توی چشماش نگاه کنه.
یونگی به اینکه توسط ادم های مختلف مخصوصا پدر و مادرش نادیده گرفته بشه مشکلی نداشت
اما اگه اون ادم هوسوک میبود واسش زیادی دردناک بود
-چرا نادیدم میگیری.. نکنه اشتباهی ازم سر زده
هوسوک مچ دستش رو ول کرد
با اخم به یونگی نگاه میکرد، حتی خودش نمیدونست دلیل عصبانتش خنده های یونگی کنار تهیونگ بود
ولی هر موقع یاد اون صحنه می افتاد اتیش خشمش بیشتر میشد
+نخیر تو به خندیدن کنار اون پسر ادامه بده.. خب
یونگی الان فهمیده بود که دلیل این همه عصبانیت هوسوک چی بود
یونگی به اطرافش نگاه کرد که بقیه دانشجو ها با خنده از کنارشون رد میشن
-اها... چون با تهیونگ خندیدم اینجوری عصبی شدی؟!
هوسوک تا به خودش امد فهمید داره نقش یه دوست پسر حسود رو بازی میکنه
جوری جلوی اون همه ادم با یونگی بحث میکنه که حتی به مرحله دوستی نرسیده چه برسه به دوست پسر
+نخیرم.. فقط
یونگی نیشخندی زد به هوسوک نگاه کرد که از شدت حسودی بودن نمیتونست یه جا بند بشه
-لازم نیست حسودی کنی
+کی گفته من.. حسودی کردم
یونگی با همون نیشخند به هوسوک نزدیک شد صاف توی چشم های عسلیش نگاه کرد
-کسی نگفته فقط.. چشمات، حالت چهرت، رفتارت اینارو بهم میگه
هوسوک با چشم غره پسر رو نگاه میکرد و برای پایان دادن صحبت شون، محکم روی بازوی پسر زد ازش فاصله گرفت.
یونگی با دیدن این رفتار های پسر فهمید که کم کم عشقش توی دل هوسوک جونه میزنه
فهیمد که اونم یه حسی بهش داره وگرنه چرا باید اینجوری برخورد کنه
-وایستا منم بیام
یونگی به ارومی پشت سر هوسوک راه افتاد و همزمان به ساعت مچی اش نگاه کرد
وقتی فهمید ربع ساعت بیشتر میتونه با هوسوک وقت بگذرونه
با نیشخند روی لبش پشت سرش راه افتاد
-ربع ساعت وقت ازاد داریم
+من خسته شدم تو خسته نشدی؟!
یونگی بند کیفش رو محکم گرفت به چهره هوسوک خیره شد
- تا وقتی تو کنارم باشی همه چی قابل تحمل میشه
هوسوک به سرعت به چهره خندون پسر خیره شد با اخم بهش نگاه کرد
+میشه دیگه باهام لاس نزنی.. عادت ندارم
یونگی خنده ای کرد جوری به پسر نزدیک شد که نفس های هوسوک برای چند ثانیه قطع شد
-باید عادت کنی جانگ هوسوک
الان تنها کسی که توی شوک فرو رفته بود هوسوک بود
میدونست اگه یونگی به اینکاراش ادامه بده جوری عاشقش میشه
که دل کندن ازش خیلی سخت میشه. یونگی یه شخصیت اروم و مهربونی داشت
که میتونست با حرف هاش دل طرف رو نرم کنه
+اگه... عاشقت بشم چی؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
my choice
Fanficخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه