paet 9

31 10 2
                                    

هوسوک برای اولین بار صبح زود به دانشگاه امد، میدونست
یونگی از اون ادم هایی که وقت شناسه به موقع خودشو به دانشگاه میرسونه
برخلاف هوسوک که همیشه خدا سر یه هواست.
+باید تا الان امده باشه
پسر با دستاش بند کیفش رو محکم گرفت به سمت نا مشخصی رفت.
همین جور که با چشماش دنبال یونگی میگشت که سرکله سومی پیدا شد
: هی پسر چرا بهت زنگ میزنم جواب نمیدی
درسته پسر جلوی سومی وایستاده بود اما چشماش دنبال یونگی بود
: با توام
+اههه.. چرا اینقدر حرف میزنی، نمیبینی دارم دنبال یونگی میگردم
دختر تا این حرف رو شنید یک قدم به عقب برداشت به هوسوک خیره شد
اما بازم نگاه هاش به اطرافش بود.
هوسوک نمیخواست با حرف زدن وقتش رو هدر بده باید میرفت دنبال یونگی میگشت
+بعدا حرف میزنیم
پسر به سرعت از کنار دختر دل شکسته رد شد خودشو به سالن اصلی رسوند.
هوسوک تمام دانشگاه زیر رو کرد اما هیچ اثری از یونگی نبود
دیگه کم کم داشت نگران میشد که نکنه بلایی سر یونگی امده باشه
: هی دختر دیدی نتایج مسابقه دیروز رو زدن
هوسوک ناخوداگاه حرف های دو دختر رو شنید با خودش گفت
حتما یونگی برای دیدن نتایج به سالن رفته وگرنه هیچوقت کلاس هاشو غایب نمیشده.
نا محسوس به سمت سالن اصلی قدم برداشت، هرچقدر نزدیک تر میشد دلش برای دیدن چهره پسرک بال بال میزد.
همین جور که با سرعت از بین دانشجو ها رد میشد با دیدن یونگی که به برگه نتایج زل زده، سرجاش وایستاد.
+پسره احمق
هوسوک با سرعت به سمتش دویید با گرفتن بازوش کاری کرد توی چشماش نگاه کنه.
پسر با دیدن سیاهی زیر چشم های یونگی و بیحالی چهرش،اخم کرد
+حالت.. خوبه
از سیاهی زیر چشم و بی حالیش کاملا مشخص بود که دیشب به خوبی استراحت نکرده و به خاطر سه تا کلاس احمقانه ای، این همه راه امده بود
+مین یونگی تو واقعا یه ادم احمقی... چرا امدی دانشگاه
-درسته من خیلی احمقم.. من به خاطر تو چشم هامو روی همه چی بستم و الان تنها کسی که اسیب دید... من بودم  
یونگی با تمام وجود قلبش درد میکرد، نه به خاطر حرف هایی که پشت سرش زده میشد.
به خاطر اینکه اون زمان تمام سعی خودشو میکرد که عشق توی دل هوسوک بکاره، هوسوک به چشم یه ادم نچسب بهش نگاه میکرده.
وقتی به این موضوع فکر میکنه قلبش تیکه تیکه میشه
-اصلا فراموشش کن.. دیگه مزاحمت نمیشم
یونگی کیفش از روی زمین برداشت از کنار هوسوک رد شد. حالا پسر احساس عجیبی داشت
با خودش میگفت وقتی با یونگی رابطه خاصی نداشت
اما با دیدن حال داغونش، با فهمیدن قضیه دیروز؛ قلبش خیلی درد میکرد.
+چرا.. اینقدر...قلبم درد... میکنه
هوسوک با دستش پیرهنش رو چنگ زد شروع کرد به نفس کشیدن.
این حس جوری بود که انگار یونگی  اونو برای همیشه ول کرده بود.
این حس کاملا با زمانی از یونگ جدا شده بود خیلی فرق داشت، حداقل مثل الان قلبش تیر نمیکشید
: هوسوک.. حالت خوبه
پسر به ارومی به سومی نگاه کرد که بدجوری نگرانش شده
البته حق داشته حالت چهره پسر شبیه کسایی که هر لحظه ممکنه سکته قلبی بزنه.
ولی پسر کمرشو صاف کرد کیفش که روی زمین افتاده بود رو برداشت
بدون هیچ حرفی از دخترک دور شد. حالا باید به کلاسی میرفت
جایی می شست که یونگی بود.
حدود چند دقیقه بعد وارد کلاس شد و هر کدوم شون خودشون رو مشغول درس خوندن کردن.
هوسوک به جای خالی خودش نگاه کرد ولی با ندیدن یونگی اخم کرد.
پسر اینقدر از دستش ناراحت بود که حتی جاشو عوض کرده بود
یه گوشه کلاس، دقیق جایی نشسته بود که پشه هم پر نمیزد
+این چشه
هوسوک با تمام سرعت به سمت پسری رفت که مشغول نوشتن یه متن اهنگ دیگه بود
یونگی با قلب شکسته متنی مینوشت که هرکس با خوندش اشک هاش دور چشماش جمع میشد.
پسر فقط از این راه میتونست خودشو اروم کنه تا اینکه دفترش از زیر دستش کشیده شد
+داری چیکار میکنی مین یونگی.. چرا جاتو عوض کردی
یونگی به سرعت از جاش بلند شد سعی کرد دفترشو از بین دست های پسر بکشه که هوسوک دفتر پسرک رو پشتش قایم کرد
+سعی داری عذاب وجدان بگیرم
یونگی نفسی کشید دست از تقلا کردن برداشت، ناخوداگاه نگاهش به بچه های کلاس افتاد که با نگاه های عجیبی شون، پسر رو سوراخ میکردن.
-شاید برای تو عادی باشه ولی من نمیتونم این نگاه ها، حرف های بقیه رو تحمل کنم
هوسوک پوزخندی زد به سرعت طرف بچه های کلاس برگشت دونه دونه به ادم هایی نگاه کرد
که از ترس خودشون جمع کرده بودن
+ببینم کسی پشت سر یونگی حرف زده
پسر بعد از شنیدن این حرف به ادم هایی نگاه کرد که از ترس به یک نقطه خیره شدن.
پسر نمیدونست دلیل رفتار های اون ادما چیه، همه شون جوری ترسیده بودن که انگار زیر گلوشون چاقو گذاشته بودن
+من با تهیونگ حرف زدم و همه چی از زبون اون شنیدم.. بعد از اون با همه اینا حرف زدم که حق ندارن در موردت چیزی بگن
یونگی کم کم اروم شد به چشم های هوسوک خیره شد
با خودش میگفت هوسوک به خاطر اون با همه شون حرف زده تا پشت سرش حرف های چرت و پرت نزنن
+و اینو یه بار بهت میگم مین یونگی پس خوب گوشاتو باز کن
پسر یک قدم به جلو برداشت دفتر یونگی روی میز گذاشت با کمک انگشت هاش به سمت پسرک، جلو کشید
+تو بهترین ادمی هستی که من تاحالا باهاش اشنا شدم، تو ادمی هستی که منو فقط به خاطر خودم میخوای نه چیز دیگه ای... تو با همه کسایی که باهاش اشنا شدم فرق میکنی
هوسوک مکث کوتاهی کرد به چشم های مظلومانه یونگی خیره شد.
هوسوک هر وقت اون چشم هارو میدید حرف هایی که باید میزد رو فراموش میکرد.
+تو نه بی عرضه ای، نه نچسبی، نه بی استعداد..تو خیلی بهتر از چیزی هستی که فکرشو میکنی
-این یعنی 
+این یعنی که من با موندن کنار تو لذت کافی رو میبرم و نیازی نمیبینم که برای دوست شدن با کسی نظر کسی رو بدونم
با گفتن حرف اخرش به سمت بچه های کلاس برگشت با پوزخند به هیون خیره شد.
میدونست اون ادم برای اینکه تلافی اون حرف هارو دربیاره
مزخرف ترین حرف هارو به این پسرک ساده زده.
+حالا برگرد سرجات
یونگی خنده ای کرد دفتر و همراه کیفش برداشت از کنار هوسوک رد شد دقیق سرجاش نشست.
هوسوک از اینکه دوباره خنده های یونگی رو دیده بود، خیلی خوشحال بود.
از اینکه یونگی دوباره مثل قبل شده بود یه احساس سر زنده ای داشت
+داشتی تو دفترت چی مینوشتی؟؟ 
یونگی به همون صفحه دفتر خیره شده بود، به حرف هایی که غمگینی که به صورت اهنگ نوشته بود زل زده بود.
یونگی از اون ادم هایی بود که نه با حرف زدن بلکه با نوشتن اهنگ خودشو خالی میکرد.
-تا تونستم بهت فوش دادم
+یااا
هوسوک از روی عادت محکم روی بازوی پسر زد به دفترش خیره شد.
از نظر پسر یونگی یه ادم با استعداد بود که به خاطر یه مشت ادم مزخرف، نادیده گرفته میشد
-فقط در موردت نوشتم.. یه ذره هم غمگینش کردم
+ببین حق نداری چیز های غمگین بنویسی.. فقط اهنگ های قشنگ
یونگی خنده ای کرد به متن روبه روش خیره بود. از  اینکه هوسوک  از دلش در اورده بود خیلی خوشحال بود.
حس میکرد که یه اهمیتی برای هوسوک داره
-باشه از این به بعد تمام اهنگ هام در مورد توعه
هوسوک تا این حرف رو شنید گونه هاش قرمز شد
بعد از چند سال هوسوک علائم عاشق شدن یه بچه دبیرستانی رو داشت.
حالا بعد از چند سال کنار یونگی احساس امنیت  داشت. 
+بهم قول میدی تموم اهنگات در مورد من باشه نه کس دیگه ای

my choice Where stories live. Discover now