یونگی اینقدر برای دیدن پسر ذوق داشت که نیم ساعت زودتر از قرارشون به کافه امده بود.
شب قبل برای اینکه بتونن توی مسابقه که استادشون توی دانشگاه برگزار میکرد، اماده بشن یه قراری باهم گذاشتن.
پسر از اینکه میتونست به بهونه مسابقه بیشتر هوسوک رو ببینه خیلی خوشحال بود
یونگی با خودش گفت به جای اینکه بشینه با نگاهش مردم سوراخ کنه. یه نگاه دوباره ای به متنی که توی کلاس نوشته بود، بندازه.
خیلی اروم از توی کیفش دفتر رو برداشت به ارومی شروع به ورق زدن کرد تا اینکه دستی روی شونش احساس کرد
-هوسوک
: منم هیونگ..
پسر با دیدن تهیونگ اخمی کرد دوباره مشغول نگاه کردن به متن بود.
تهیونگ فهمیده بود از زمانی که پسر با هوسوک میگرده، دیگه مثل قبل باهاش رفتار نمیکنه
: اینجا تنها چیکار میکنی هیونگ
یونگی که به سرعت از توی کیفش خودکارش رو برداشت مشغول درست کردن متنی شد
که با عجله نوشته بود، توی همون حالت زیر چشمی به تهیونگ نگاه میکرد.
-تنها نیومدم.. یکم دیگه هوسوک هم میاد
تهیونگ نفسی کشید به صندلی تکیه کرد به اطرافش نگاه کرد.
الان فهیمده بود تنها بودن چه حسی داره، با اینکه چند سالی با یونگی دوست بود
الان به خاطر یه پسر دیگه نادیدش گرفته بود.
: باش.. پس موفق باشی هیونگ
-ته.. از دست ناراحت نشو فقط دارم برای مسابقه اماده میشم
تهیونگ خودشو روی صندلی تنظیم کرد به یونگی نگاه کرد
: همون مسابقه که استاد کیم برگزار کرده؟
-اره.. اونجا میخوام هرچی بلدم رو کنم
تهیونگ لبخندی زد از روی صندلی بلند شد، میدونست یونگی فقط برای نمره اینکارو نمیکرد، برای اینکه توی درس قبول بشه اینکارو نمیکرد.
میخواست به همه ثابت کنه که توی موسیقی مهارت داره
: باش پس موفق باشی
تهیونگ تا از روی صندلی بلند شد، هوسوک به ارومی به جفت شون نزدیک شد.
یونگی اون لحظه قیافه ای به خودش گرفت که انگار مچش رو موقع خیانت گرفته بودن.
هوسوک هم با چشم غره به تهیونگ نگاه میکرد،
انگار تمام بدبختی هایی که داشت مقصرش تهیونگ بود
: من مزاحم تون نمیشم.. فعلا
تهیونگ به سرعت محل رو ترک کرد و حالا پسر مونده بود
که برای قانع کردن هوسوک چی باید بهش بگه، شاید سکوت کردن بهتر بود
-عامم.. بیا بشین
هوسوک خیلی اروم نگاهشو به صندلی داد که تهیونگ روش نشسته بود با پسر درد و دل میکرد.
پسر نگاهشو به یونگی داد که با مظلومیت بهش خیره شده
+روی اون یکی صندلی میشینم
هوسوک با عصبانیت روی صندلی کناری یونگی نشست، دستاشو روی میز گذاشت.
جوری به پسر نگاه کرد که دست و پاشو گم کرد، نه به خاطر اینکه از دستش عصبانیه
چون میخواست برای اولین بار متنی که خودش نوشته بود به پسری که دوسش داشت نشون بده
-راستش وقتی استاد اون حرف ها در مورد مسابقه زد یه فکری به سرم زد
پسر نفسی کشید و صفحه ای که متن رو نوشته بود جلوی هوسوک گرفت
-این متن اهنگیه که من نوشتم و قراره با گیتار بزنم
+خب... من چیکارم؟؟
-یکی رو لازم دارم که اینو بخونه
هوسوک با تعجب به پسر نگاه میکرد که با ذوق بهش خیره شده بود
+برو... منکه نمیتونم بخونم
-میتونی.. سومی بهم گفت چند باری خوندی و اینکه صدات فوق العادس
پسر بعد از شنیدن حرف یونگی به صندلی تکیه کرد و توی سرش نقشه قتل سومی رو کشید
دلش میخواست دخترو برای اینکه بخشی از زندگیشو به پسرک گفته
خفه کنه یا جوری اونو به قتل برسونه که قاتل های سریالی ازش الهام بگیرن
+باشه.. اینکارو انجام میدم
..........
روز مسابقه رسیده بود و مرد دونه دونه به دانشجو هایی که مشغول بودن، نگاه کرد.
ازاینکه بیشتر دانشجو هاش برای شرکت توی مسابقه امده بودن خوشحال بود
-هوسوک.. خوبی؟؟
یونگی به پسری نگاه کرد که از شدت استرس پاشو مدام تکون میداد به یه نقطه خیره بود. هوسوک بعد از مدت ها قرار بود جلوی اون همه ادم بخونه، از اینکه میتونست اینکارو انجام بده یا نه به خودش شک داشت. از طرفی یونگی خیلی ازش تعریف میکرد، مدام بهش امید میداد از ته قلبش بهش اعتماد داشت. ولی هوسوک از اینکه یونگی رو نا امید کنه میترسید، از اینکه یهو همه چیو خراب کنه میترسید. شاید بیشترین ترسی که داشت این بود که یونگی دیگه مثل قبل بهش اهمیت نده، برای بار دوم تنها بشه.
یونگی از اینکه پسر توی خودش بود اصلا به محیط اطرافش اهمیتی نمیداد، خیلی اروم کنارش نشست و دستش روی پاش گذاشت مانع تکون خوردنش شد.
-هوسوک اصلا استرس نداشته باش تو میتونی انجامش بدی
+یون..
-نگران نباش حتی اگه دیدی حالت خوب نبود به اجرا ادامه نده
هوسوک با شوک به پسر خیره شد. اون میدونست این اجرا چقدر برای یونگی اهمیت داره
چقدر میتونه توی سرنوشتش نقش داشته باشه اما بازم به فکر سلامتی هوسوک بود
+یون.. این مسابقه برای تو خیلی مهمه
یونگی خودشو جلو کشید همون دستی که روی پای پسر بود رو برداشت روی گونه نرم پسر گذاشت
-برای من هیچی مهم تر از تو نیست.. پس اگه دیدی حالت خوب نبود دیگه به خوندن ادامه نده... باشه؟!
پسر به ارومی از جاش بلند شد تا خواست به راهش ادامه بده
هوسوک مچ دستش رو گرفت کاری کرد به سمتش برگرده
+چرا اینقدر باهام خوبی، چرا اینقدر بهم اهمیت میدی.. چراا؟؟
-الان نمیتونم بهت بگم
هوسوک با چشم های اشکی به پسر خیره شد، از ته وجودش میخواست
دلیل این رفتار هاشو بدونه و الان صاف توی چشماش نگاه کرد و گفت نمیتونه چیزی بگه
+چطور...
: یونگی... نوبت اجرای شماست
یونگی دستش رو به ارومی ازاد کرد به سمت گیتارش رفت
نمیخواست با حرف هاش ذهن هوسوک رو درگیر کنه. از طرفی پسر همه چی رو زود متوجه شد.
برای اینکه قلبش اونو برای عاشقی انتخاب کرده بود
حالا کم کم داشت خودشو نشون میداد.
به هرحال هوسوک اینقدرام احمق نبود که متوجه نگاه ها، حرف و حتی رفتار هاش نشه.
بعد از اینکه دوتاشون روی صحنه رفتن با دیدن سومی و تهیونگ که یه دقیقه روی صندلی بند نمیشدن،
سر جاشون وایستادن. یونگی با شروع شدن ریتم اهنگ، انگشت هاشو به حرکت در اورد.
چند ثانیه بعد صدای پسر توی کل سالن پیچید همه تماشاچی ها به پسر خیره بودن.
با اینکه اهنگ اونقدرام غمگین نبود ولی وقتی با صدای پسر ترکیب شده بود
قلب تماشاچی هارو می لرزوند.
هرچقدر هوسوک به اهنگ اوج میداد همونقدر ادم های توی سالن تحت تاثیر قرار میگرفتن
از طرفی یونگی چشماش به پسری بود که تمام سعی خودشو میکرد تا خودشو خوب جلوه برده.
هوسوک از ته قلبش این اهنگ رو میخوند فقط به یونگی فکر میکرد
YOU ARE READING
my choice
Fanfictionخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه