: نگوو.. چرا اینکارو باهاش کردی؟!
هوسوک لیوان قهوه شو پایین اورد به سومی نگاه کرد که با تعجب توی چشمای پسر زل زده
+اولش فقط به خاطر تفریح بود ولی از این به بعد هر بلایی سرش بیارم حقشه
سومی بعد از شنیدن این حرف به ارومی روی صندلی تکیه کرد
نمیدونست این پسر چرا اینقدر با یونگی بد رفتاری میکنه.
چرا دنبال یه بهونس که عقده هاشو سر پسری خالی کنه که ازارش به یه مورچه هم نمیرسه
: چرا؟ مگه اون تفلک باهات چیکار کرده
هوسوک لیوان قهوه شو جوری فشار داد که نصفش روی میز ریخت
+همون تفلکی که میگی برادر یونگه
سومی تا این حرف رو شنید از صندلی فاصله گرفت با تعجب به پسر عصبانی خیره شد
با اینکه فقط یه بار اونو دیده بود ولی هیچ شباهتی به یونگ نداشت.
: ولی اونکه اصلا شبیه یونگ نیست.. نه اخلاقش نه قیافش
پسر به سرعت نگاهشو به دخترک داد، با خودش گفت سومی حتی یکبارم اونو ندیده پس چرا این حرف رو زد.
همینکه خواست دلیلش رو از دختر بپرسه یهو سرکله یونگی پیدا شد
-ببخشید مزاحم تون شدم
سومی لبخندی زد با دقت به اون پسر نگاه کرد، یونگی کاملا با یونگ فرق میکرد.
اینو از حالت موهاش، چهرش و حتی استایلش فهمیده بود.
: من میرم که شما راحت صحبت کنید
هوسوک تا خواست مخالفت کنه، سومی کتاب هاشو برداشت با یه چشمک از پسر دور شد.
یونگی که از این موقعیت خوشحال شده بود به ارومی روبه روی هوسوک نشست
-صحبت هامون تویه کلاس نصفه موند
هوسوک با بیخیالی به میز خیره شده بود.
چون خودش تنها کسی بود که میدونست یونگی برادر اون ادمه، سعی میکرد
زیادی بهش نزدیک نشه به هرحال یونگی برادرش بود
-هوسوک.. میشنوی چی میگم
پسر به ارومی چشم هاشو بالا کرد به یونگی خیره شد، هرچی بیشتر به اون چهره نگاش میکرد
هیچ شباهتی بین یونگی و برادرش پیدا نمیکرد.
+منکه چیزی یادم نیست
هوسوک دست به سینه به صندلی تکیه داد منتظر واکنشی از طرف پسر بود
-مطمئنی یادت نیست
پسربا تعجب به یونگی نگاه کرد که به ارومی از روی صندلیش بلند شد، لبه میز نشست.
همین طور که لبه میز نشسته بود زیر چشمی به هوسوک خیره شده بود
+اره.. یادم نیست
-مشکلی نداره من ادم صبوریم، صبر میکنم که یادت بیاد
یونگی به ارومی از لبه میز بلند شد از توی جیبش دستمال برداشت، سمت پسرک گرفت.
-اینو بگیر باهاش میز رو پاک کن... بعدن برات مشکل ساز میشه
هوسوک به ارومی دستمال از توی دست های پسر گرفت، رفتنش رو تماشا کرد.
هوسوک با خودش فکر کرد که این ادم کاملا با یونگ فرق داره.
از زمانی که یادشه اخلاق یونگ خیلی تند بود، سر هر چیز کوچیکی عصبی میشد
و دعوا راه مینداخت ولی یونگی یه ادم خیلی اروم بود به قول خودش ادم صبوری بود.
+قضیه داره جالب میشه
حدود یک ساعت بعد هوسوک به سمت کلاس بعدیش میرفت
ولی با تمام وجود دلش میخواست این کلاس خسته کننده رو بپیچونه و توی خیابون های شهر برای خودش پیاده روی کنه.
ولی حیف که کسی نبود که باهاش این کار هیجان انگیز رو انجام بده
همین جور که با بی حالی به سمت کلاس میرفت با دیدن
یونگی که به دیوار تکیه داد و مشغول بازی کردن با گوشیه، هیچ اقدامی برای رفتن داخل کلاس نمیکنه.
+هی.. چرا نمیری داخل
یونگی با دیدن هوسوک گونه هاش گل انداخت به سرعت گوشیشو توی جیبش گذاشت
-راستش این کلاس هیچ ربطی به رشتم نداره به خاطر همین نمیرم
+منم علاقه ای ندارم که برم
یونگی با شنیدن این حرف لبخند ملیحی زد به ارومی به پسر نزدیک شد
با چشم هاش به هوسوکی که حوصله هیچی رو نداشت، خیره شد.
-من یه ایده ای دارم
+چه ایده ای؟؟
یونگی با همون لبخند ملیحی که به لب هاش داشت دست پسرک رو گرفت
-چطوره این کلاس رو بپیچونیم
یونگی حتی فرصت حرف زدن به پسر حرف زدن هم نداد و همون لحظه دستش توسط یونگی کشیده شد.
هوسوک از پشت سر به پسر خیره شد که با تمام سرعت از بین دانشجو ها رد میشد به سمت خروجی دانشگاه میرفت.
هوسوک از اینکه تونسته بود یکی از قانون های دانشگاه رو زیر پا بزاره اونم با ادمی که ازش متنفر بود، دست تو دست به سمت مقصد نا مشخص میدوییدن.
-اینم از امروز
یونگی بعد از اینکه مطمئن شد که کاملا از دانشگاه دور شد دست های پسر رو ول کرد، اروم اروم نفس میکشد.
+حالا میخوای چیکار کنی
یونگی بعد از اینکه راه تنفس باز شد دست هاشو به کمرش گرفت به اطراف نگاه کرد.
حالا که تونسته بود با هوسوک از دانشگاه فرار کنه، چرا از این فرصت استفاده نکنه و باهاش وقت نگذرونه اینجوری یخ پسر اب میشد.
-اولش به تهیونگ خبر میدم که بیرونم بعدش میبرمت یه جایی که غذا بخوریم
هوسوک با شنیدن اسم تهیونگ اخمی کرد یک قدم به عقب برداشت
با اینکه نمیخواست به اسم اون پسرک واکنشی نشون بده. ولی کاملا از چهرش مشخص بود
+حتما باید همه چیتو بهش گزارش کنی
یونگی همین جور که گوشیشو از توی جیبش درمی اورد و اسم پسرک رو سرچ میکرد، لبخندی زد
-فقط به خاطر اینکه بابام همش سراغ منو از تهیونگ میگیره.. منم به خاطر همین بهش میگم کجام
هوسوک سرشو تکون داد سعی کرد به چیزی اهمیتی نده از کاری که کرده لذت ببره
پس گوشیشو از توی دستش گرفت توی چشماش خیره شد
+به نفعته منو ببری یه رستوران خوب
پسر سعی میکرد ذوق توی چشماشو به هوسوک نشون نده
پس گوشیشو پس گرفت به سمت لبه خیابون رفت.
چون پسر از یه خانواده پولدار بود، میخواست هوسوک به بهترین رستورانی که میشناسه ببره.
پس به راننده ادرس رستوران رو داد، حدود نیم ساعت بعد جلوی در رستوران یپاده شدن
هوسوک از اینکه به یه رستوران شیک اورده بود خیلی تعجب به دکوراسیون رستوران نگاه میکرد.
زمانی که با یونگ توی رابطه بود، هیچوقت اونو به همچین جاهایی نیاورده.
همش اونو بار، سیگار یا حتی مشروب اشنا میکرد و رابطه های وحشتناکی پیشنهاد میداد ولی یونگی برخلاف اون ادم بود
-خب هرچی دوست داری سفارش بده
+اوکی..
هوسوک به منوی رستوران نگاه کرد و هرچی که دوست داشت برای خودش سفارش میداد.
یونگی از اینکه تونسته بود چند ساعتی با هوسوک وقت بگذرونه خیلی خوشحال بود.
پسر میخواست هوسوک لج بازی رو کنار بزاره تا بتونن بیشتر باهم اشنا میشدن
YOU ARE READING
my choice
Fanfictionخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه