part 13

33 6 0
                                    

هوسوک از دور به پسری نگاه میکرد که مشغول جمع کردن چادر بود
با اینکه هر وسیله ای که فکرشو بکنی که اورده بود ولی حتی یادش نبود یه چادر با خودش بیاره.
-من میرم اینو پسش بدم
هوسوک سرشو تکون داد به اطرافش نگاه کرد، از اینکه میخواست از اینجا بره خیلی خوشحال بود.
حتی به خاطر اون زن که بلند نیست مسئولیت چهار تا ادم رو بر عهده بگیره، کم مونده بود ناکام بمیره.
یه جورایی اگه اون اتفاق نمی افتاد پسر نمیدونست کی قرار بود به یونگی اعتراف میکرد.

با یاداوری اینکه شب قبل به یونگی اعتراف کرده بود باعث میشد پروانه های دلش شروع به پرواز میکرد.
پسر برای دومین بار عاشق شده بود ولی این یکی فرق داشت.
یونگی درسته بردار یونگ بود ولی صدبرابر از اون ادم بهتر بود
مدام به فکرش بود و کاری نمیکرد پسر کنارش احساس بدی داشته باشه.
: پنچ دقیقه دیگه راه می افتیم
پسر به مردی نگاه میکرد که دونه دونه به بچه ها اخطار میداد اگه دیر کنن از اتوبوس جا میمونه.
هوسوک دوباره به همون سمتی نگاه کرد که پسر رفته بود با دیدن یونگی که گرم صحبت کردن با یه دختره.
تا دید یونگی با همون لبخندی که بهش میزنه با دختر گرم گرفته، بدون هیچ فکری به سمت شون دویید
+یووون
یونگی با شنیدن صدای پسر به سرعت برگشت با دیدن صورت عصبانی پسر نفسش بند شد.
پسر تا خواست دونه دونه موهای دختر از جاش بکنه، یونگی مانعش شد
+ولم کن یون.. بزار موهاشو بکنم
: وا.. چته تو
هوسوک دست از تقلا کردن برداشت و انگشت اشارشو به سمت دختر گرفت
+با همین چشمام دیدم میخواستی مخش رو بزنی
دختر یه نگاهی به یونگی کرد که تمام سعی خودشو میکرد که نزاره هوسوک کار اشتباهی بکنه
: خب درسته ولی تو چکارشی
هوسوک پوزخندی زد به ارومی دست های پسر از خودش جدا کرد به سمت دختر قدم برمیداشت.
دختر از اینکه این پسر اینقدر عصبی شده بود رو درک نمیکرد
+من دوست پسرشم.. شنیدی
دختر تا این حرف رو شنید با چشم غره از دو پسر فاصله گرفت از اونجا دور شد،پسر هم تا لحظه اخر به رفتن دختر خیره شد.
یونگی لبشو خیس کرد به ارومی کنار پسرک عصبی وایستاد
-پس دوست پسرمی؟؟
هوسوک بدون اینکه حرفی بزنه دست یونگی رو گرفت به سمت اتوبوس رفت.
پسر نمیخواست یک لحظه دیگه اینجا بمونه، اون میخواست برگرده سئول به کاراش برسه.
بعد از اینکه تمام دانشجو ها سر جای خودشون نشسته بودن
دو پسر ته اتوبوس دقیق کنار همدیگه نشسته بودن.
یونگی از اینکه هوسوک اونو دوست پسر خودش میدونست خیلی خوشحال بود.
یونگی تاحالا با هیچ پسری وارد رابطه نشده بود پس این رابطه ای که با هوسوک داشت خیلی خاص بود.
اولین بوسه، اولین کنار هم قدم زدن، اولین کنار هم خوابیدن براش زیادی خاص بود.
-هوسوکم.. منو نگاه نمیکنی
هوسوک دست هاشو روی پاهاش گذاشت به بیرون پنجره نگاه کرد
-بخدا فقط ازم ادرس پرسید
+ مگه با نیش باز ادرس میدن مین یونگی 
هوسوک بدون اینکه بهش نگاه کنه حرفش رو زد به بیرون نگاه کرد.
یونگی با خودش گفت درسته که نباید اونکارو میکردم ولی حسودی کردن هوسوک یه  حسی داشت.
حس اینکه فکر کنه برای یه نفر خاصه، حس کنه براش مهمه.
یونگی به پسر نزدیک شد به ارومی دست های مشت شده هوسوک رو گرفت.
پا اول گونه، گوشش و در اخر خط فک هوسوک رو بوسید.
هوسوک برای چند لحظه روح از بدنش جدا شد، حس کرد روی اسمونه صید میکنه.
-متاسفم.. نمیخواستم ناراحتت کنم 
هوسوک خیلی اروم مشتش رو باز کرد دست های پسر رو گرفت.
چقدر دلش میخواست دوباره پسر ببوسه، انگار که به اون بوسه ها معتاد شده بود ولی حیف جای مناسبی نبود
+عیبی نداره.. منم یکم زیادروی کردم
یونگی از اینکه پسر بخشیده بودش، لبخندی زد سرش روی شونه پسر گذاشت.
حدود چند ساعت بعد اتوبوس جلوی دانشگاه از حرکت ایستاد.
دونه دونه از بچه ها با خوشحالی از اتوبوس پیاده میشدن به داخل میرفتن.
دو پسر اخرین نفراتی بودن از اتوبوس پیاده شدن که با دیدن سومی تهیونگ کنار هم، سرجاشون وایستادن
+اینا کی اینقدر صمیمی شدن
سومی با دیدن دو پسر، بازوی تهیونگ رو گرفت به سمت شون قدم برمیداشت.
تهیونگ تا خواست به یونگی نزدیک بشه هوسوک با دستش پسر رو به خودش نزدیک کرد.
اینجا بود که سومی فهمید پسر یه حرکتی زده، چون از غیرتی شدن هوسوک و خنده های مرموز یونگی فهیمد که دو پسر وارد رابطه شدن
: شما دوتا.. باهمید؟! 
دو پسر به سرعت به سومی نگاه کردن که منتظر یه جواب بود
ولی هوسوک بدون هیچ حرفی از بین دختر و تهیونگ رد شد.
یونگی هم اون وسط مونده بود که به این دو نفر چی بگه
-ته.. بعدا باهات صحبت میکنم
یونگی هم با یه لبخند از کنارشون رد شد با تمام توانش به سمت هوسوک قدم برمیداشت.
پسر چون نمیخواست به کسی توضیحی بده با قدم های سریع به جلو حرکت میکرد.
براش مهم نبود قراره کجا بره ولی فقط به جلو حرکت میکرد
-هوسوک اروم تر...
پسر اصلا به حرف یونگی گوش نمیداد تا اینکه سرکله هیون و اکیپش پیدا شد.
یونگی برای اینکه بتونه خودشو به پسر برسونه با تمام سرعت دوییده بود محکم به پشت پسر برخورد کرد
-چرا وایستادی؟؟
هوسوک همون لحظه کنار رفت، با دیدن هیون فهیمد که چرا وایستاده بود.
یونگی میدونست تا اخر ترم باید این ادم رو تحمل کنه، ادمی که واسه عصبی کردن هوسوک هرکاری میکنه
: سفر تون خوش گذشت
هوسوک برای اینکه حرص هیون رو در بیاره، پوزخندی زد به ارومی دست هاشو توی جیبش فرو کرد
+اوهوم... اینقدر خوش گذشت که تصمیم گرفتم یه روز دیگه با یونگی برم اونجا
پسر بعد از شنیدن این حرف نگاهشو به یونگی داد که مظلومانه به دو پسر خیره شده بود.
یونگی ادمی نبود که بخواد با کسی در بیفته
: چیشده.. زبونت موش خورده 
یونگی سعی داشت دست هایی که یقه اش جمع شده رو جدا کنه.
پسر نمیدونست این ادم چرا اینقدر باهاش مشکل داره
-چرا اینکارو میکنی... دنبال دردسری
هوسوک میخواست یه مشت محکم توی صورت هیون بزنه ولی ادم های هیون دورش جمع شده بودن.
اون ادم اصلا براش مهم نبود توی دانشگاه دعوا راه بندازه.
-مگه من باهات چیکار کردم که باهام بدی؟
: چون تو برادر اون ادمی هستی که بعد از چند بار رابطه منو مثل یه تیکه اشغال انداخت دور
هوسوک تا به سمت شون رفت، اون دو مرد بازو شو گرفتن نذاشتن هوسوک دخالتی کنه
به هرحال هیون چون از یونگ کینه به دل داشت میخواست سر برادر کوچیکه خالی کنه
-چرا با خودش تصویه نمیکنی
: چون خودشو عین ترسو ها قایم کرده
هوسوک هرچقدر هم برای نجات دادن خودش تلاش میکرد بی فایده بود.
هرچی میخواست بره از یونگی محافظت کنه بازم فایده ای نداشت.
: اونجا چه خبرههه؟؟
با امدن ناظم، هیون با تمام زورش یونگی روی زمین پرت کرد به همراه اکیپش از اونجا دور شدن.
هوسوک به سرعت به طرف یونگی امد از روی زمین بلندش کرد.
+چی بهت گفت؟؟
یونگی همین جور که لباس رو مرتب میکرد به رفتن هیون نگاه میکرد.
حس میکرد قراره تا اخر سال با این ادم سرکله بزاره، قراره تقاص تمام کار های برادرش رو پس بده.
-فقط میخواد انتقامش از من بگیره
دو پسر واقعا نمیدونستن با این ادم چیکار کنن، نمیدونستن این ادم این همه کینه رو برای چی داره.
+بیخیال.. بهتره بریم

my choice Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt