هوسوک خیلی اروم به کتابی که روبه روش بود نگاه میکرد
دلش میخواست یه ذره از این متنی که جلوشه سر در بیاره ولی هرچی بیشتر نگاه میکرد, غرق اون کلمات میشد.
الان با تمام وجود به یونگی لازم داشت که درس رو بهش یاد بده.
: میخوای من بهت توضیح بدم
هوسوک به ارومی سرشو بالا کرد با دیدن هیون خودکارشو روی میز انداخت
به کبودی روی گونش نگاه کرد
+چیشده امدی کبودی تو تمدید کنی
پسر از روی حرص خنده ای کرد با کشیدن صندلی خودشو به پسر نزدیک کرد
: ببینم تو عاشق اون پسر شدی
+منظور حرفت چیه
هیون لبخندی زد به اطرافش نگاه کرد، میخواست با گفتن حرفاش روی اعصباب هوسوک راه بره
: همه ما میدونیم وقتی با یونگ تو رابطه بودی اینجوری نبودی
هوسوک خودشو با صندلی جلو کشید با گرفتن یقه پسر، صاف توی چشماش نگاه کرد
+عین ادم حرف میزنی یا دهنتو پر خون کنم
: دارم بهت میگم وقتی ما یونگ بودی، اینجوری حسودی نمیکردی
اینجوری با همه در نمی افتادی
هوسوک با شنیدن این حرف ها دونه دونه انگشت هاشو از یقه پسر جدا کرد توی چشماش نگاه کرد.
یه جورایی حق با پسر بود، زمانی که از یونگ جدا شد
فقط مست میکرد به راحتی به زندگیش ادامه میداد. اما وقتی با یونگی اشنا شده بود
اخلاقش کلا عوض شده بود.
اون زمانی که سر یه مسئله کوچیک پسر ازش ناراحت بود، نیمدونست با درد قلبش چیکار کنه.: تو عاشق شدی جانگ هوسوک.. عاشق برادر یونگ
هوسوک وقتی این حرف روشنید دوباره یقه هیون رو گرفت.
اصلا این پسر رو درک نمیکرد، وقتی اون زمانی که با پسر رابطه داشت
مدام کنار یونگ میدیدش. یه روزی نبود که هیون به یه بهونه ای جای پسر جا خوش نکرده بود.
همون لحظه فکر کرد اگه این ادم بفهمه به یونگی حس داره، فکر نزدیک شدنش به یونگی توی سرش می افته
+فقط ساکت شو
هیون لبخندی زد با دستش سعی داشت انگشت هایی که از شدت عصبانیت دور یقش محکم شده رو جدا کنه ولی پسر محکم تر گرفت.
میخواست همین الان بلند شه یکی مشت دیگه اون ور صورتش بزنه تا دلش خنک بشه ولی حیف که دست و پا بسته بود.
+فقط از یونگی فاصله بگیر
: چرا.. تو حتی باهاش تو رابطه هم نیستی
پسر تا این حرف رو شنید دستشو به قصد زدن پسر بالا اورد که صدای ناظم توی کل کلاس پیچید
: اونجا دارین چه غلطی میکند
هوسوک دستشو پایین اورد جوری پسر رو هل داد که کمرش محکم به میز برخورد کرد به ارومی سمت مرد برگشت.
+چیزی نیست
مرد به دو پسر هشدار داد اگه یه بار دیگه دعوا راه بندازن عواقب خیلی بدی داره.
همون لحظه پشت سر ناظم، یونگی به ارومی وارد شد با تعجب بهشون خیره شد.
هیون با دیدن یونگی سرووضعش رو درست کرد از جاش تکون نخورد.
هوسوک وقتی این حرکت از هیون دید اخمی کرد دوباره به سمت هیون حمله ور شد.
: چیکار میکنی سوکا
هیون میخواست هوسوک توی چشمای پسر بد نشون بده ولی نمیدونست هوسوک هر چقدر هم بد باشه، یونگی نمیتونه ازش متنفر بشه
-هی هی..
یونگی با تمام سرعت به سمت دو پسر امد به ارومی دست هوسوک از یقه هیون جدا کرد.
اون پسر نیشخندی زد یک قدم به عقب برداشت. از اینکه میتونست از طریق یونگی روی مخ هوسوک بره، خیلی خوشحال بود.
از طرفی پسر حالش از هیون بهم میخورد دلش میخواست تا جایی که نفسش بند بیاد، این ادمو بزنه
: همگی بشنید سرجاتون
استاد کیم تا وارد کلاس شد، بچه هایی که برای دیدن دعوای دو پسر از جاشون بلند شده بودن به ارومی نشستن.
یونگی بدون اینکه کسی متوجه بشه مچ دستش رو گرفت و کاری کرد که سرجاش بشینه
-چرا باهاش دعوا میکنی؟
+چون داره میره رو مخم
یونگی بعد از اینکه روی صندلی نشست به پسری خیره شد
که از شدت عصبانیت پاشو مدام تکون میداد. با اینکه اون لحظه اونجا نبود
با اینکه نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود ولی خیلی اروم دستش روی پای پسر گذاشت؛ مانع تکون خوردن پاهاش شد.
-بهش فکر نکن.. اون وقت دوست داره عصبیت کنه
هوسوک وقتی دست یونگی روی پاهاش دید، ضربان قلبش بالا رفت.
هیچوقت فکرشو نمیکرد با همچین حرکتی از طرف پسر اینقدر اروم بشه به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه
: خب من یه تصمیمی گرفتم... میخوام کسایی که توی مسابقه نمره خوبی گرفتن رو به اردوی سه روزه ببرم...فردا اماده سفر باشید
دو پسر با شنیدن این حرف به همدیگه نگاه کردن، حالا قرار بود به اردوی سه روزه ای برن که استادشون برنامه شو ریخته بود.
حدود دوازده دانشجو به این اردو برن که دو پسر جز این نفرات بودن.
تنها دلخوشی هوسوک این بود که قرار بود توی این سه روز همراه یونگی وقت بگذرونه و هیچکس هم قرار نبود روی اعصبابش رژه بره
+بنظرم باید جالب باشه.. نظر تو چیه یون
-راستش برای من زیاد جالب نیست ولی با تو هرجا باشم برای من مثل بهشت میمونه
هوسوک خیلی اروم به چشم های پسر نگاه کرد، حتی خودشم متوجه نشده بود که کی به این پسر دل داده بود.
چطور وقتی سعی داشت ازش دوری کنه عاشقش شده بود
+باز که لاس زدن هاتو شروع کردی
یونگی خنده ای کرد و از توی کیفش دفترش رو برداشت به ارومی روی میز گذاشت.
موقعی که استادش پشت میکرد از روی میز ماژیک های رنگی شون برمیداشت، شروع میکرد به نوشتن .
یونگی خط به خط نکته هارو یادداشت میکرد. با اینکه هوسوک کم و بیش از اون نکته هارو میفهمید
پس خیلی اروم به دفتر پسر نگاه کرد تا اینکه با دیدن اسم بالای صفحه اخمی کرد
+انتخاب من؟!
پسر جوری اسم رو زیر لب گفت که فقط خودش متوجه شد.
خیلی دوست داشت بدونه چرا یونگی همچین چیزی روی برگه نوشته.
: خب این نکات رو یادداشت کنید که بعد از سفر، یه امتحان کلی ازتون میگیرم
بعد از گفتن این حرف، کل کلاس شروع کردن به اعتراض کردن
چرا باید بعد از سه روز خوش گذرونی بیان و یه امتحان خسته کننده بدن.
با اینکه یونگی برای اعتراض لپ هاشو باد کرده بود، هوسوک تمام وقت به اون اسم فکر میکرد
+بعدا میببنمت یون
یونگی با تعجب به پسری نگاه کرد که با عجله کیفش روی شونه اش انداخت به سمت خروجی کلاس رفت.
میخواست با یکی حرف بزنه تا از احساساتش مطمئن بشه
میخواست با حرف زدن در مورد یونگی بفهمه که واقعا دوسش داره یا نه.
از طرفی چون یونگی برادر اون ادم بود. میترسید که برادر یونگ بوده عاشقش شده باشه نه به خاطر خودش
+سووومییی
پسر با داد زدن وارد کلاس دختر شد. تمام همکلاسی دختر به طرفش برگشتن به جز خودش
+یاااا
دختر جوری سرشو پایین داشت و درس میخوند که هوسوک برای یه لحظه فکر کرد، تنها ادم خنک خودشه.
با تمام سرعت روی صندلی کناری دختر نشست و کتابش از زیر دستاش کشید
: هی.. پسش بده
+حالا توی این دو دقیقه فیلسوف نمیشی... به حرفام گوش بده
دختر نفسی کشید خیلی اروم به پسری که استرس داشت نگاه کرد.
هوسوک جوری نفس نفس میزد یا نگاهشو از دختر می دزیدید که انگار میخواد مسئله مرگ و زندگی رو بهش بگه
+بنظرت عاشق شدن چطوریه؟؟
: باز عاشق کدوم بدبخت پیچاره ای شدی
+چراا
: چون میخوام بهش بگم، خیلی اخلاق گندی داره،اینکه تا با یه ادم جدید اشنا میشی اونو به حال خودش رها میکنی
هوسوک نفسی کشید به دختری که به شدت ازش ناراحت بود، نگاه کرد.
میدونست از بس سرش مشغول وقت گذروندن با یونگی بود کاملا اونو فراموش کرده بود.
+قراره برم سفر سه روزه... به خاطر نمره کاملی که تو مسابقه گرفتم
: خب برو به من چه
+قراره با یونگی برم
دختر از روی صندلی بلند شد و بعد از چند دقیقه منظور حرف پسر رو متوجه شد
: تو عاشق یونگی شدییییی
سومی جوری این حرف رو داد زد که تمام ادم های اطرافش چپ چپ نگاش میکرد.
سومی خیلی اروم به ادما لبخند زد و نگاهشو به پسری که از شدت خجالت اب شده بود، خیره شد.
با اینکه این دومین باریه که رفیقش عاشق شده ولی این یکی با قبلی فرق میکرد؛اینکی با عشق بیشتری همراه بود
: چطوری عاشقش شدی؟!
+اولش سعی میکرد با حرف هاش توجهمو جلب کرد، بعد کم کم به حرف هاش، نگاه هاش اروم شدم... یهو به خودم امدم دیدم با هر کسیه بهش حسودی میکنم
: خببب
+بعد به خاطرش با کل کلاس دعوا کردم و الان حس میکنم..بعدش فهمیدم من فقط حق دارم نگاه هاشو، رفتار هاشو حتی اهمیت دادنش فقط و فقط مال من باشه
سومی از ذوق خنده ای کرد دوباره کنار هوسوک نشست به گونه هاش قرمزش نگاه کرد.
همین کافی بود که از نگاه هاش بفهمه این پسر واقعا عاشق شده
+درسته.. من واقعا عاشق یونگی شدم

YOU ARE READING
my choice
Fanfictionاسم فیک: انتخاب من ژانر: عاشقانه، دارم خلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه