هوسوک خیلی اروم روی صندلی نشسته بود، درسی که ساعت بعد امتحان داشت رو مطالعه میکرد.
دلش نمیخواست این امتحان رو گند بزنه به هرحال وضعیت درساش تعریفی نداشت.
پسر همین جور که با دقت متن کتاب رو میخوند که هیون کتاب پسر رو از زیر دستاش کشید روی زمین پرت کرد
+دلت میخواد بمیری
: تو با اون پسره وارد رابطه شدی؟
هوسوک با یه پوزخند به صندلیش تکیه داد با غرور به هیون نگاه میکرد.
هوسوک میدونست این رفتار هاش باعث میشه هیون عصبی بشه.
+اره.. دو روز پیش بهش اعتراف کردم.. مشکلیه؟؟
هیون از روی حرص خنده ای کرد به اطرافش نگاه میکرد.
فکر اینکه هوسوک خیلی راحت از یونگ دست کشید عاشق یه نفر دیگه شده، دیوونش میکرد.
با اینکه خودش هنوز پیگیر یونگ بود و سعی میکرد دوباره باهاش وارد رابطه بشه ولی فقط دور خودش میچرخید.
: وقتی من نتونستم به یونگ برگردم... توام نمیتونی با کس دیگه ای وارد رابطه بشی جانگ هوسوک
هیون اخرین حرفش رو جوری به پسر گفت که باعث نگرانیش شد.
خیلی دوست داشت از جاش بلند بشه یقه لباس پسر رو بگیره بهش بگه منظورش از این حرف هایی که میزنه چیه.
چی رو میخواست اون لحظه بهش ثابت کنه
......
یونگی دو لیوان قهوه رو از دست های دختر گرفت به سمت میز خالی رفت، همینکه روی صندلی نشست به ساعت گوشیش نگاه کرد.
این ساعت یونگی کلاس نداشت ولی هوسوک الان به صفحه سفید جلوش خیره شده بود.
-کیوت
همون لحظه خواست که قهوه شو بخوره، هیون روی صندلی روبه رویش نشست به پسر خیره شد.
یونگی با خودش گفت این ادم نباید سر جلسه امتحان نشسته باشه
-مگه تو...امتحان نداری؟؟
هیون لبخندی زد لیوان از توی دستای پسر گرفت یه جرعه کوچیک ازش خورد
: خراب کردن زندگی هوسوک از امتحان دادن بیشتر حال داره
یونگی به پسری نگاه کرد که چهره غمگینی به خودش گرفته بود.
یونگی تا حالا این ادمو توی این حال ندیده بود، حس میکرد این پسر نیاز به درک شدن داره
نیاز داره کسی رو کنارش داشته باشه که درکش کنه
: میدونستی هوسوک با برادرت تو رابطه بوده
یونگی تا این حرف رو شنید به پسری نگاه کرد که نگاهش به لیوان روبه رویش بود.
یونگی باید از کجا میدونست هوسوک قبلا با برادرش رابطه داشته
: یونگ سال اول بود که با هوسوک که فقط شونزده سال داشت وارد رابطه شد، البته نه اون رابطه عاشقانه ای که توی سرت داری...از اون رابطه ها
یونگی به سرعت چشم هاشو بست به این فکر میکرد که چطور با اون سن کمش با برادرش که فقط دنبال رابطه های کثیفه، وارد رابطه شده.
: حتی از همون روز اول میدونست تو برادرشی ولی هیچی نگفت
یونگی نفسی کشید به ارومی چشم هاشو باز کرد به هیون خیره شد. نمیدونست الان باید از دست خودش عصبی باشه یا هوسوک.
چرا پسر بهش نگفته بود که قبلا با برادرش بوده، شاید اینطوری جلوی احساساتش رو میگرفت.
+یونگیا...
هوسوک با دیدن هیون که سر یه میز با پسر نشسته بود، اب دهنش قورت داد.
نمیخواست به اینی فکر کنه که هیون همه چی رو به پسر گفته باشه ولی از حالت چهره یونگی کاملا مشخص بود که چقدر نا امیده
: من همه چیو بهت گفتم.. دیگه خود دانی
هیون لیوان قهوه رو برداشت با پوزخند از کنار هوسوک رد شد.
هوسوک با قدم های اهسته به سمت یونگی رفت ولی پسر حتی توی چشماشم نگاه نمیکرد
-تاکی میخواستی ازم پنهون کنی
هوسوک با دست هایی که می لرزید، دست های پسرک که روی میز بود رو گرفت
+اولش میخواستم بهت بگم ولی بعد اینقدر غرقت شدم که نفهمیدم چیشد
یونگی دست هاشو برداشت به ارومی از جاش بلند شد توی چشم های اشکی پسر نگاه کرد
-فقط کافی بود اون زمان بهم میگفتی.. شاید الان بین مون فاصله نمی افتاد
پسر تا خواست از هوسوک دور بشه، پسر مچ دستش رو گرفت اولین اشک از چشماش به پایین افتاد
+یونگی خواهش میکنم.. میشه نری
یونگی مچ دستش رو ازاد کرد به چشم های اشکی نگاه کرد.
یونگی اصلا طاقت گریه های پسر رو نداشت ولی میخواست چند ساعتی با خودش تنها باشه.
میخواست با خودش فکر کنه و بهترین تصمیم رو بگیره، تصمیمی که برای جفت شون خوب باشه.
-میخوام تنها باشم
هوسوک با انگشت هاش اشک هاشو پاک کرد به سمت یونگی رفت و گوشه پیرهنش رو گرفت
-نمیخوای که ازم جدا شی... میخوای؟
+نه بهم زنگ بزن، نه پیام بده
پسر به ارومی از هوسوک دور شد به راهش ادامه داد.
هوسوک اینقدر استرس داشت که پاهاش شروع کرد به لرزیدن، اینقدر ترس جدا شدن از یونگی رو داشت که نمیتونست نفس بکشه.
خیلی اروم با پاهای لرزون روی صندلی نشست سعی کرد با نفس کشیدن راه ریه هاشو باز کنه
: هوسوک... حالت خوبه پسر
+خوبم... فقط
: کجات خوبه اخه.. پوستت عین گچ سفید شده
سومی به سرعت به سمت بوفه رفت یه بطری اب معدنی خرید به سمت پسرک رفت.
هوسوک اینقدر استرس داشت که دست و پاهاش می لرزید.
البته این یه عادتی از بچگی روی پسر مونده، هر وقت که میترسید یا استرس چیزی رو داشت این علائم از خودش نشون میداد.
: بیا یکم اب بخور
هوسوک بطری اب رو از توی دستای دختر گرفت به ارومی خورد.
همین جور که نشسته بود به این فکر میکرد که یونگی کجاست.
به این فکر میکرد که یونگی الان با خودش در مورد پسر چی فکر میکنه
: نمیخوای بهم چیزی بگی
+هیون به یونگی همه چیو گفت.. گفت که قبلا با برادرش بودم
سومی تا این حرف رو شنید با کمک دستاش موهاشو به عقب هل داد به پسری که با چشم های اشکی روی صندلی نشسته بود.
دختر با تمام وجودش میخواست به پسرک دلداری بده
-ولی من اون موقع بچه بودم.. گول اون ادم رو خوردم
: درسته تو بچه بودی
هوسوک با نگرانی از روی صندلیش بلند شد از بوفه خارج شد.
با اینکه یونگی گفته بود که پسر دنبالش نره ولی هوسوک نمیتونست اینجا بشینه، بزاره یونگی هرجوری که دوست داره در موردش فکر کنه.
حالا که عشق واقعی شو پیدا کرده بود، نباید میذاشت به این راحتی از دستش بده.
YOU ARE READING
my choice
Fanfictionخلاصه: هوسوک بعد از چند ماه از دوست پسرش جدا میشه، یهو با برادر اکسش اشنا میشه