♡... پارت(1)... ♡

339 29 7
                                    

چشماشو بست و کمرشو خم کرد تا بی حوصلگیشو بیشتر نشون بده
_آهههههه.... آجوشییی زود باش لطفاااا
فوروشنده که اولین بار بود کوک و میدید با تعجب وسایلشو داخل یه کیسه پلاستیکی مشکی گذاشت و کارتشو ازش گرفت و بعد از حساب کردن بهش پسش داد و با یه خداحافظی کوچیک به خارج شدن جونگ کوک نگا کرد
کوکی با بازیگوشی و لی لی به خونش نزدیک تر میشد که یه دختر بچه با پاهای خونی و گریه از نا کجا اباد پیدا شدو دستشو کشید و فین فین کرد
؟؟اوپا... هق کمکم میکنی؟ پاهام زخم شده و میخوام برگردم خونمون
جونگ کوک برای اینکه دختر بچرو آروم کنه رو زانوهاش نشستو با یه دست موهای دخترکو نوازش کرد و لبخند زد
_آدرس خونتون و بلدی؟
دختر بچه سرشو تکون دادو جونگ کوک پُشتشو بهش کرد
_بپر بالا
بعده اینکه کولش کرد بلند شدو هر جا که اون دختر میگفت میرفت وقتی به یه کوچه بمبست رسیدن سرشو برگردوند تا به دختر بچه نگاه کنه و وقتی که برگشت کلی گلبرگ مشکی رنگ تو هوا محو شدن و پشت جونگ کوک یهویی سبک شدو از ترس تعادلشو از دست دادو زمین افتاد ولی زود به خودش اومدو خواست از اونجا خارج بشه که یک مرد سیاه پوش که یه ماسک رو صورتش بود تو هوا ظاهر شدو جونگ کوک اب دهنشو به سختی فرو برد
•با من بیا...
فرصت تحلیل کردن به جونگ کوک و ندادو پودر توی دستشو به صورت جونگ کوک فوت کردو دنیا در مقابل چشمای جونگ کوک تیره و تار شد....

*****

+چه غلطی کردیننننن
تهیونگ با فریادو با چشمای به خون نشسته فریاد زدو زیر دستاش مثله بید لرزیدن
!! ق... قربان... ما... م.. ما... ما واقعا نفهمیدیم.... چ. چ. چچطوری فرار کردن
تهیونگ شقیقه هاشو ماساژ داد و سیع کرد نوچه هاشو نکشه... وگرنه تو اون روز رکورد قبلیش که25نفر بودن میشکست و... البته نیروهاشم کم بودن باید اروم میشد... حداقل به خاطر خودش
به ساعت نقره ای گرون قیمتش نگاه کردو با صدای تهدید امیزی غرید
+العان ساعت 21:31دقیقست... اگه تا فردا این موقه برای قربانی کردن 10تا ادمیزاد نیارین.... خودتونو سلاخی میکنم فهمیدین؟
همه با هم خم شدنو با خوشحالی یک صدا گفتن «ممنون قربان حتما انجام میشه»
دوباره سر میزش برگشت و کتاب بزرگ قهوه رنگی که روش طرح های عجیب داشت و از توی کشو برداشت و با حوصله ورقش زد و همه منتظر نگاهش میکردن
+خیلی خوب...
زمزمه کرد کتاب و بست...
+خوب گوش کنین این ادم هایی که این بار قراره برام بیارین... خودشون گناه کارای اصلی نیستن تقریبا میشه گفت... نوه نتیجه هاشونن؟؟؟
همه با تعجب بهش نگاه کردن و بلاخره یکی با ترس به حرف اومد
؟؟ و... ولی قربان.. این خلاف قانونه.. ممکنه... ممکنه جونمون به خطر بیوفته
تهیونگ دستشو تو هوا تکون دادو سرشو ثانیه ای برگردوندو دوباره به مرد نگاه کرد
+نگران نباشین... خودتونم میدونین این اتفاق هر50سال یک بار میوفته... و شما احمقا با فراری دادن اون بچه های زشت همه چیزو خراب کردین کارتون خیلی بد تر از اون چیزیه که فکرشو میکنید... اینایی که قراره برام بیارین نوه نتیجه های کسایی هستن که150سال پیش همشون باهم شورش کردنو تو زیر زمین خود کشی کردن.... پدرمو که میشناسین چون میخواست بچه هاشون یتیم شن از عمد مردا  و زنایی که متاهل بودن و بچه داشتن و برای مراسم گرفته بود... اون سال مراسم برگزار نشد الان نسل اونها دارن تو خیابونا پرسه میزنن... ولی من مثله پدرم نیستم... به عنوان پادشاه آینده میخوام تمامی این مراسم ها برگزار بشن... حتی یکیشونم از دست نمیدم.... خیلی خوب الانم زود تر برین...
وقتی کسی از جاش تکون نخورد این بار فریاد زد
+گمشین
و در یک لحظه همه قیب شدن تنها کسایی که مونده بودن خدمتکارو تهیونگ بود، به خدمتکار نگاه پشم ریزونی انداخت و غرید
+نمیخوای گورتوگم کنی هرزه؟
خدمتکار بیچاره با ترس و لرز حتی یادش رفت که قیب شه و بودو بودو اونجارو ترک کرد

********

چشماشو اروم اروم باز کرد، ولی چیزی ندید انگار که چیزی جلوی چشماشو پوشونده باشه، دستاش از پشت بسته شده بودو به بقل افتاده بود، روی آرنجش به زور و با تکون خوردن های فراوان تونست بشینه که چیزی به پاش خورد که از ترس یهو خودشو جم کرد
*هی...
با شنیدن صدا سرشو به طرفش برگردوند
*همین العان مثله یه بچه خوب با من میای اگه دادو بیداد راه بندازی خونت پای خودته... باز خود دانی

رومان جدیدددد🥵گیلیگیلی😐😁ووت بدین دیه خسیس بازی در نیارین🥺

THE COLOR OF BLOOD... ♡Where stories live. Discover now