؛ هی... هییییی
زن دوباره و دوباره تکونش داد ولی جونگ کوک بیدار نشد با قیافه پوکر بدون اینکه به چیزی فکر کنه از بازوی جونگ کوک گرفت و از تخت پایینش انداخت
کوک با صدای بلندی به زمین افتاد
_اخخخخ... کمرم... سگ تو روحت آجوما
زن با شنیدن این حرف یه لگد نسبتن اروم به پهلوی پسر زد
؛ بلند شو پسر ساعت 3بعد از ظهره... باید برا مراسم اماده بشی
برگشت و کنار لباسا وایساد جونگ کوک درحالی که پتورو دوره خودش پیچیده بودو یکی از پاهاش که بخواطر بالا رفتن شلوارش لخت بودو دراز کرده بود با یه چشم باز به زن نگاه میکردو نمیفهمید داره چی میگه
؛ یا... آجوما... من باید اول یه چی کوفت کنم تا بتونم براتون قر بدم یا نه؟ حداقل یه تیکه نون بیارید با اب خیس کنم بوخورم...
زن بهش نگاه کردو آه کشید
؛ نترس قرار نیست از گشنگی بمیری
سمت لباسا برگشت و یه لباس مشکی براشت
؛ فک کنم این...
_نه نه اجوما عجله نکن مگه قرار نیست خودم انتخاب کنم؟
؛ اره ولی...
_ولی نداریم اجوما... لطفا خودتم بورو بیرون تو که نمیخوای لخت من و دید بزنی؟
با پررویی تمام انگار نه انگار که امشب قرار بود بمیره زن بیچاررو بیرون کردو برگشت سر لباسا
_خوب... آقای ارباب... ببینیم چیکار میخوای بکنی؟
با دیدن رنگ قرمز که بین اون همه لباس مشکی تقریبا دیده نمیشد دستشو دراز کردو برش داشت
_هم...
لباس و جلوش گرفت و به اینه ای که با لباسا اورده بودن نگاه کرد خواست عوضش کنه که خدمتکار بدون در زدن وارد شدو کوک سمتش برگشت
؛ اول باید دوش بگیری...
چشم بندی که دستش بودو خواست به چشم جونگ کوک ببنده که با عقب عقب رفتن جونگ کوک روبرو شد
وقتی دید در بازه خواست به سمتش بره سریع ببندتش که جونگ کوک خیلی سریع تر هولش داد که باعث شد خدمتکار زمین بیوفته... جونگ کوک خارج شدو سریع کیلیدو چرخوندو درو قفل کرد. دستاش داشت میلرزید از ترس نفس نفس میزد سمت پله ها دوید و خواست به سمت در سالن که سه برابر اندازه خودش بود بره که با دیدن چند تا مرد سیاه پوش قد بلند برگشت با شنیدن صدای پایی که از سمت چپ به گوشش میرسید چشمشو چرخوندو یه در مشکی دید بدون فکر واردش شد و اروم درشو بست تا کسی نفهمه نفس نفس زنان برگشت و روی در سُر خورد و چشماشو بست تا بتونه نفس بکشه جونگ کوک پسر خیلی ترسویی بود ولی هیچوقت به روی خودش نمیاورد سیع میکرد جلوی بقیه حداقل یکم با دل و جرعت به نظر برسه که موفق هم بود
وقتی حس کرد حالش بهتر شده چشماشو باز کردو به دورو برش نگاه کردبا صدای چرخیدن دستگیره در رفت و پشت پرده ها قایم شد
تهیونگ با یه حوله که فقط دوره کمرش پیچیده شده بود از حموم خارج شدو وارد اتاقش شد درو پشت سرش بست که به لطف گوشای خیلی تیزش صدای دویدن های ارومی به گوشش خورد نیشخند زدو زمزمه کرد
+خوبه...گشنم شده بود. یکم خون خوناشامم کارم و راه میندازه... ای جاسوسای احمق با بد کسی در افتادین
با دیدن دو جفت پا که از زیر پرده ها معلوم بود سرشو پایین انداخت و اه کشید
+ینفر چقد میتونه خنگ باشه؟
با چند تا قدم بلند جلوی پرده ها اومد و کنارشون زد و با جونگ کوکی که دستاش میلرزیدو پوست لبشو میکند روبرو شد به چشمای مشکیو براقش نگاه کردوقتی به خودش اومد که داشت جونگ کوک و با
نگاهش ذوب میکرد
+اینجا داری چه غلطی میکنی؟
کوک چشماش رو عضله های تهیونگ قفل شده بودو(عکس فقط این و پیدا کردم لعنتی نشونمون نمیده که... سیکس پکاشو میگم😔)
اونقد شوکه بود که متوجه سوال تهیونگ نشد
+گفتم اینجا چه گوهی میخوری؟
اینبار با صدای بلندی گفت که باعث شد کوک با ترس به چشماش زول بزنه خیلی سیع کرده بود جلوی لرزش دست و پاشو بگیره ولی... جلوی تهیونگ اونقد میترسید که اگه چهره جذاب و عضله های تهیونگ جلوش نبودن غش میکرد
کوک از پسرا خوشش میومد، این و از وقتی که رو پسر جذاب مدرسشون کراش زده بود میدونست ولی هیچوقت جرعت این و نداشت که این و به کسی بگه هیچ کس نمیدونست بجر جیمین که اونم بهترین دوستش بود دوباره نتونست چیزی بگه و تهیونگ و عصبانی تر کرد دستشو دراز کردو موهای مشکی کوک و تو دستش گرفت چشمای پسر روبروش بسته شدو از درد ناله کرد
+نمیشنوی؟ وقتی ازت سوال میپرسم جوابمو بده نکنه از جونت سیر شدی
_م.. من فقط خواستم خودمو نجات بدم... اگه خودت تو این موقعیت بودی منتظر میشدی که بمیری؟
وقتی فهمید چیکار کرده تو دلش به خودش لعنت فرستاد و از درد با دستای کوچیکش مچ تهیونگ و گرفت(آیش... بدبخت شدی کوک میخواستی ابروشو درست کنی زدی چشمشم کور کردی... کارت تمومه)
تهیونگ بدون اینکه اهمیت بده پسر روبروش چقدر درد میکشه موهاشو بیشتر کشید که باعث شد سر جونگ کوک بیشتر به عقب خم بشه سرشو نزدیک گردنش بوردو زبونشو رو دندوناش کشید و از لذت بیرون اومدن دندونای نیشش چشماش به عقب سُر خورد نیشخند زدو رو گردن جونگ کوک زمزمه کرد
+آره... اگه میدونستم گیر کی افتادم... صد در صد آرزوی مرگ میکردم
با فورو رفتن دندونای پسر روبروش به گردنش ناله بلندی کردو تهیونگ و هول داد ولی بی فایده بود با حس خارج شدن خون زیادی از گردنش چشماش سیاهی رفت و وارد جهان تیره ی پشت پلک هاش شداینم از این (◠‿◕)تا درودی دیگر بودرود
YOU ARE READING
THE COLOR OF BLOOD... ♡
Vampire[در حال اپ] به رنگ خون... ♡ _نه تهیونگی تو... تو اشتباه متوجه شدی.... باور کن من... من کاری نمیکردم من بهت خیانت نمیکنم بزار بزار بهت توضیح بدم تهیونگ دسته خونیشو فشار دادو شیشه خورده های توی دستاش زخمشو بدتر کرد با اشک توی چشماش که از رو عصبانیت ب...