♡... پارت(8)... ♡

172 19 14
                                    

تهیونگ با دهن نیمه باز بهش نگاه میکردو اروم پلک میزد
جونگکوک که حسابی انرژی داشت و نمیتونست تخلیش کنه تو جاش تکون خورد و رو زانوهاش ایستاد
و دستشو زیره فک تهیونگ بوردو دهنشو بست... خندش گرفته بود و با همون حالت که لباشو محکم فشار میداد تا نخنده اروم لب زدو نگاهشو دزدید
_پشه نره توش....

تهیونگ از شوک دراومد و گلوشو صاف کرد
اونقد از حرکت جونگکوک شوکه بود که یادش رفته بود با اخم بهش بگه
(یااااا معلوم هست چه گوهی میخوری؟ با چه جرعتی صورتمو لمس کردی؟)
از نظر خودش خیلی جدی بود ولی...
جونگکوک قرمز شدن گوشاشو لپشو دید
ناخداگاه چشمش رو پاچه تهیونگ نشست و یکی از جونگکوک کوچولو های هورنی مغذش زمزمه کرد
(یعنی مثله تو خوابم اونقد بزرگه؟)

تا سره تهیونگ سمتش چرخید از هپروت بیرون اومده مردمک چشمشو به اطراف تکون داد تا مثلا خودشو سرگرم دید زدن اتاق نشون بده و انگشتاش رو زانوش ضرب گرفت

نفسشو با حرص بیرون داد
چرا باید میزاشت بره بیرون؟ بهرحال که اون و برای... برای... برای چی نگه داشته بود؟
برای اینکه جو متشنج بینشون از بین بره رو پاش وایسادو تمام مظلومیتشو تو صداش ریخت
_میشه؟ قول میدم فرار نکنم....
تهیونگ با چشماش از سرتاپاشو انالیز کرد تو یه حرکت از جاش بلند شدو سمت میزش رفت از کشوش یه قلاده مشکی دراوردو با خونسردی اون و دوره گردن جونگکوکی که از ترس سره جاش خشکش زده بود بست

_این... چیه؟
با صدایی که از ته چاه میومد پرسیدو با چشمای اشکی به تهیونگ نگاه کرد

تهیونگ با ارامشی که رو مخ کوک بود دکمه کنترل کوچیکیرو فشار داد
+یه ردیاب که اگه به اون مغذ کوچیکت فکر فرار افتاد بتونم پیدات کنم

جونگکوک که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود دستشو سمت قلاده برد... تاحالا کسی اینقد بهش توهین نکرده بود... اون و الان با یه سگ مقایسه کرد؟

قبل از اینکه دستش به قلاده برسه تهیونگ دستشو گرفت
+دست نزن فایده نداره چون برق میگیرتت
دوباره با خونسردی رو تخت دراز کشید و ساعدشو رو پیشونیش گذاشت
با شنیدن صدای هق هق جونگکوک با تعجب رو تختش نشست و به پسری که با شونه های افتاده درحالی که با دستاش سیع در پاک کردن اشکاش میکرد نگاه کرد
(باید خوشحال میبود... چرا گریه میکنه؟)
نباید ازش میپرسید... چون براش اهمیتی نداشت
جونگکوک وسط هق زدناش گفت
_این و.... هق... این و ازم جدا کن
گریش شدت گرفت و شونه هاش لرزید
تهیونگ واقعا از شوک نمیدونست چیکار کنه
شاید باید یه دست کتکش میزدو مینداختش تو زیرزمین اونجوری دیگه گریه هاش رو مخش رژه نمیرفتن و میتونست از سکوت اتاقش لذت ببره

جلوش ایستادو دست به سینه نگاش کرد
+چه مرگته؟ ها؟ من که اجازه دادم پس چرا وایسادی جلوم اینجوری عرمیزنی؟ صدات رو مخمه

جونگکوک فین فین کردو چشمای قرمزشو به چشمای تهیونگ دوخت
_من سگ نیستم...
با حس شدت گرفتن گریش دستشو مشت کردو رو چشماش فشار داد
_من... نمیخوام.... جلوی اون ادامای بیرون تحقیر بشم... من سگ نیستم که.... هق... قلاده بهم بستی
اصلا.... هق.... اصلا نمیخوام برم بیرون... تا اخ هق اخره عمرم میمونم تو همون.. اتاق هق ترسناک و... بوگندوووو
اخر حرفاشو کش داد و به گریه هاش ادامه داد...
شبیه یه بچه یتیم که کتک خورده بود و عروسکشو گم کرده بود شونه هاش میلرزیدو و لحظه ای گریش قط نمیشد
تهیونگ کلافه از رفتارای بچگانش یکی از دستاشو به کمرش زدو دیگریو رو چشماش گذاشت تا خودشو کنترل کنه و گلوی اون پسر بیچاررو پاره نکنه

(اصلا به درک)
با خودش گفت و دکمه دیگه ای و فشار دادو دقتی خاموشش کرد دستشو به قلاده رسوندو بازش کرد

کوک وقتی دید قلاده از گلوش باز شده قدمی به عقب رفت و بدون حرفی از اتاق بیرون رفت
وارد اتاق تاریک خودش شدو روی تخت خزیدو با پتو کله تنشو پوشوند و به گریه کردن ادامه داد... انگار حالاحالا ها قرار نبود دست از گریه کردن برداره
***
از وقتی کوک از اتاقش رفته بود همونجوری سره جاش ایستاده بودو به فکر فرو رفته بود

بخاطر قلاده لای دستاش عرق کرده بود
گوشه ای پرتش کردو به شکستش دستگاه کوچیک روش اهمیتی نداد

+برام اهمیتی نداره...
به خودش یاد اوری کردو انگار که حرفش تاثیری روش نداشته باشه کلافه دستی بین موهاش کشید و رو تخت نشست

پارت بعد و... وقتی8تا فالور شد اپ میکنم... بوس💋

THE COLOR OF BLOOD... ♡Where stories live. Discover now