─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
جیمین، پسر کوچولویی که توی پرورشگاهی فقیر، سعی میکرد مثل بقیه بچههای یتیم زندگی کنه و دزد خوشی هایی که اون رو از مکانی امن، به شکنجهگاه خودش برد تا با عوض کردن اسم پسر به تام، بتونه گندکاریهای دیگهش رو بپوشونه.تهیونگ، پلیس و کاراگاه جرایم سنگین که به دنبال مدرکیه که باهاش بتونه شخصی به نام ایان رو به حبس ابد محکوم کنه.
جونگکوک، خلافکاری که هیچوقت مدرکی از خودش به جا نذاشته البته اگه از ملاقاتهاش با جیمین صرف نظر کنیم.
سوال اینجاست که این سه نفر چطور میتونن راهی برای حل مسائل دردناک گذشتشون پیدا کنن و باهم کنار بیان.
احساسات چطور میتونن به داستان ما شروع و پایان بدن؟ با یه لبخند ساده؟ یا با لبخندی دردناک؟ کمدی دارک همیشه دومی رو انتخاب میکنه؛ چیزی که هرکدوم از ما زمان تولد رو صورت مادرمون، هنگام بغل کردنمون، دیدیم.
"لبخندی شاد و درعینحال دردناک."─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
◇پانزده سال پیش◇
آقای سنچز به مرد مسن و پاچهخوار مقابلش، پوزخندی زد و به پنج کودک معصومی که خبر نداشتن کدومشون قراره به سرنوشت شومی که اقای سنچز قراره براشون رقم بزنه، دچار بشن، خیره شد.
پسرها خطی تشکیل داده بودن؛ متشکل از پنج کودک بیسرپرست که تنها ده سال داشتن و منتظر آقای سنچز بودن تا از بینشون یکی رو انتخاب کنه.
مرد دستهاش رو پشتش قلاب کرد و به سمت پسرها خم شد تا هم قدشون بشه و بتونه صورت زیباشون رو درست ببینه._ارباب اگه ازشون خوشتون نمیاد میتونین از بین بقیه پسرها که تو حیاط بازیان انتخاب کنین. فقط چون گفتین ده سال داشته باشن، من زیباترینشون رو انتخاب کردم.
آقای سنچز ابرو بالا انداخت و با تحقیر گفت:
_چیزی که به چشم تو زیبا میاد، برای من یک صدم هم زیبا نیست. کسی نمیتونه طوری که من این پسرها رو میبینم، اونها رو ببینه. زیبایی این پسرها خوبه؛ ولی کافی نیست. من پسری رو میخوام که حتی با دیدنش مشتاق لمس کردنش بشم. پس به نفعته اون حیاط رو همین الان بهم نشون بدی.
مرد با فکر به این که قراره کلی پول به جیب بزنه، خوشحال ولی مضطرب، راه رو به آقای سنچز نشون داد.
_ب..بله ارباب. از این طرف لطفا!
بعد از دور زدن کل ساختمون، به حیاط بزرگ یتیم خونه رسیدن.
_بفرمایید آقا.
آقای سنچز، پا به حیاط گذاشت. جایی که بچهها میدویدن و بازی میکردن. نصفشون کوچیکتر از بقیه بودن و نصف دیگه بزرگتر؛ ولی درکل میانگین سنیشون سیزده سال به چشم میخورد. آقای سنچز تک تک پسرها رو از نظر گذروند. پسر شادی که از همه سفیدتر به چشم میومد، پسر درشت هیکلی که قلدری میکرد، پسر خجالتیای که کتک خورده بود و زخمی بود، پسری که گریه میکرد و...
کل حیاط رو زیر و رو کرد ولی کسی که باب میلش باشه رو پیدا نکرد. اونا زیادی گستاخ و آسیب دیده بودن. خواست سرش رو برگردونه و از اونجا خارج بشه، که نگاهش با نگاه سرد بچهای برخورد کرد. کودک دور از چشم همه، از توی پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود. وقتی نگاهشون با هم تلقی کرد، پسر با همون چشمهای سرد، لبخند زد. لبخندی دلربا؛ طوری که مرد نتونست چشم ازش برداره. اگه پسر میدونست چی در انتظارشه، باز هم انقدر زیبا خودشون رو نشون میداد؟ مرد بدون قطع کردن نگاهش پرسید:
_اون کیه؟
مرد با دنبال کردن نگاه اربابش، با شناختن شخص مورد نظرش، پاسخ داد:
_پارک جیمین. اون دوازده سالشه قربان. خیلی ساکته و اصلا دنبال بازی و شیطنت کردن نیست. بیشتر اوقات توی اتاقشه. با اینحال همه دوسش دارن. اون خوش قلبترین پسر اینجاست.
_به جای حرف زدن، برو و بهش بگو قراره با پدرش اینجا رو ترک کنه.
─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ───
براتون کارکترها رو نمیذارم چون از اعضای گروهن🤌
هربار که شخص جدید وارد داستان بشه، بالای صفحه براتون آپلود میکنم🫠
این مقدمه تمام داستانیه که بعدها پیش میاد😌
پس با دقت بخونینش😎
کاملا از نظر روانشناسی تحقیق شده و بعد روی داستان، شخصیتها رو حرکت دادم🫠کانال دیلی من:
Ravana_writerبرای اطلاع از زمان آپلودها لطفا به کانال من بپیوندین🐈⬛

YOU ARE READING
❣𝑻𝒉𝒂𝒕 𝑭𝒖𝒄𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑺𝒎𝒊𝒍𝒆❣𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏
Romance↚ اون لبخند لعنتی ↞ لبخند فقط برای شادی نیست؛ گاهی پشتش هزار تا راز، درد و ناگفته قایم میشه. لبخند میتونه آخرین خط دفاعی یه روح شکسته باشه. ─── ・ 。゚☆: .☽ . :☆゚. ─── 𝑵𝒂𝒎𝒆: 𝑻𝒉𝒂𝒕 𝑭𝒖𝒄𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑺𝒎𝒊𝒍𝒆 𝑮𝒆𝒏�...