‧͙⁺˚*・༓☾ Pt¹³: Truth ☽༓・*˚⁺‧͙
چشمها و پلکهاش میلرزید. نفس کشیدن رو از خاطر برده بود. تصویر تک خواهر عزیزش از جلوی چشمهاش پاک نمیشد. توی زمان حال نبود. تو گذشته هم نبود. غرق بود در افکاری که توانایی کنترلشون رو نداشت. ناخودآگاه بدنش شروع کرد به واکنش نشون دادن. فریاد بلندی سر داد. فریادی که هر چی به انتهاش نزدیکتر میشد، هق هقی که توی سینش دفن شده بود رو بیشتر و بیشتر بیدار میکرد. با دستش تمام وسایل روی میزش رو به پایین پرت کرد. همزمان فریاد کشید:
_نهههه!
از روی عصبانیت موهاش رو بین دستهاش گرفت و همونطور که عصبی و بدون هدف مشخصی راه میرفت، محکم کشید.
_اَااااا!
عصبانیتش فرو کش نمیکرد. تند تند نفس میکشید. توانایی کنترل کردن عواطفش رو نداشت. گوشهای روی زمین نشست. سرش رو روی زانوهاش گذاشت و از ته دل برای خواهر عزیزش، جیمینی که بیگناه وارد زندگی لجنبار اون کفتار شده بود و برای تامی که همین الان هم درحال جون دادن بود، گریست.
_لعنتی... چطور تونستم ساده ازش بگذرم؟! چرا نتونستم نجاتش بدم؟ چطور انقدر ساده لوح بودم؟ از کجا پیداش کنم؟ من فقط یه شانس داشتم و گند زدم بهش. حالا باید چیکار کنم؟
نمیدونست چقدر گذشته. بعد از اینکه خودش رو تقریبا از فشار روانی که بهش وارد شده بود، خالی کرد، بی حال و آشفته شده بود. دیگه تحمل ذرهای اونجا نشستن رو نداشت. میخواست از اون اتاق سرد، به اتاق خودش برگرده و کمی استراحت به مغزش بده. پس با منگی، آهسته از روی زمین بلند شد و از کتابخونه خارج شد. بعد از بستن در کتابخونه، مستقیم به سمت اتاق خودش حرکت کرد. مقابل در اتاق خودش ایستاد ولی نگاهش روی در اتاق پسرک زوم بود. خواست در رو باز کنه که تازه به خودش اومد.
اونجا چیکار میکرد؟ اصلا الان باید چه احساسی میداشت؟ خوشحال میبود که پسرک رو نجات داده یا خشمگین که تام الان زیر شکنجههای کسیه که به هیچکس حتی پسر خودش هم رحم نمیکنه؟ نفس عمیقی کشید. نمیدونست چرا ولی حس میکرد، تنها دیدن چهره معصوم و غرق در خواب پسر کافیه تا دوباره حالش خوب بشه. اشکهاش رو از روی صورتش پاک کرد. کم کم داشت به واقعیت برمیگشت.
دو تقه خیلی یواش به در زد تا اگه تام یا همون جیمین خوابه، بیدار نشه. انگار فراموش کرده بود که چندی قبل، فریادش ستونهای خونه رو لرزونده بود. وقتی جوابی از سمت پسر دریافت نکرد، در رو به آرومی باز کرد. نیازی نبود دنبال پسر بگرده. اون همونطور که خوابش برده بود، روی تخت بیحرکت مونده بود.
تهیونگ وارد اتاق شد و مقابل پسر، دوباره روی صندلی نشست و به چهره معصومش خیره شد. موهایی که توی صورتش پخش شده بودن، حالا بیشتر از قبل نوازش کردنی به نظر میرسیدن. به قدری که تهیونگ بدون لحظهای فکر کردن، از روی صندلی بلند شد و روی تخت خم شد تا موهای نرم و روشن پسر رو به عقب برونه تا مزاحم چشمهای ستایشگر تهیونگ قرار نگیرن. همون حرکت کافی بود تا پسر یک چشمش رو باز کنه و به مزاحمی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کنه.
پسر، تهیونگ مهربون رو نمیدید بلکه در نظر اول، مردی با لباسها و موهای ژولیده دید که قصد دست درازی بهش رو داره، میدید؛ و لعنت به اون ناخودآگاه لعنتیش که نمیذاشت حتی لحظهای راحت باشه. بلافاصله بعد از دیدن ظاهر مردی که چهرهش رو نمیدید، توی قالب دفاعیش فرو رفت. لبخند فیکی روی صورتش نشوند. دیگه متوجه نمیشد تهیونگ داره سعی میکنه اون رو به خودش بیاره. فقط متوجه دستهایی میشد که شونش رو لمس میکردن و سعی در تکان دادنش داشتن. پسر به قدری بی حالت بود که با هربار تکون دادن شونش توسط تهیونگ، به شدت تکون میخورد. اون وسط تهیونگ داشت خودش رو بابت اتفاقی که افتاده بود لعنت میکرد.
ESTÁS LEYENDO
❣𝑻𝒉𝒂𝒕 𝑭𝒖𝒄𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑺𝒎𝒊𝒍𝒆❣𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏
Romance↚اون لبخند لعنتی↞ لبخند قرار نیست فقط به خاطر شوق روی لبها ظاهر بشه؛ لبخند میتونه نشونه غم، اندوه و اون چیزهایی باشه که پشت سر گذاشتی، باشه. ─── ・ 。゚☆: *.☽ .* :☆゚. ─── داستان بهم گره خورده سه پسر. جیمینی که پسر یه قاچاقچی شده، ته...